خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۷ مطلب با موضوع «داستان :: داداش ابراهیم» ثبت شده است

درباره چگونگی شهادت ابراهیم نیز یکی از همرزمانش نقل می‌کند:« به بچه‌های گردان گفتم عراق دارد کار کانال کمیل را تمام می‌کند چون فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ گفتند: از بچه‌های گردان کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم:پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند:ما این دو روز زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! یک طرف آر. پی. جی می‌زد، یک طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد: همه شهدا را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می‌کرد، به مجروحان رسیدگی می‌کرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف می‌زنید مگر فرمانده‌ه‌تان شهید نشده بود؟ گفت:جوانی بود که نمی‌شناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم می‌کرد و روحیه می‌داد. داشت روح از بدنم خارج می‌شد. سرم داغ شده بود.

آب دهانم را فرو دادم چون که اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاست؟ گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه‌های قدیمی آقا ابراهیم صداش می‌کردند. یکی دیگر گفت:تا آخرین لحظه که عراق آتش می‌ریخت زنده بود، به ما گفت: عراق نیروهایش را عقب برده است حتما می‌خواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید. دیگری گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بی‌اختیار بدنم سست شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز می‌خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه‌ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمی‌گردد . همه بچه‌ها حال و روز من را داشتند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:«ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان؟ » صدای گریه بچه‌ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه‌ها پخش شد. یکی از رزمنده‌ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید شده بود آنقدر ناراحت نمی‌شدم.هیچ کس نمی‌داند ابراهیم چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند.»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۵
خادم الشهدا

از جبهه برمی گشتم.

 وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. 


به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟ 


سراغ کی برم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خونه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت

. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم! 


در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد

. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. 

وقتی خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟! گفتم نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست. 

دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد.

 گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.

گفت: این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و رفت.

 آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد.

 تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتیم. 

خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.


منبع: کتاب سلام برابراهیم

ص95


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۲
خادم الشهدا


یه نفر اومده بود مسجد و از دوستان سراغ شهید ابراهیم هادی رو می گرفت .

بهش گفتم : " کار شما چیه ؟ بگین شاید بتونم کمکتون کنم "

گفت : " هیچی ! می خواهم بدونم این شهید ابراهیم هادی کی بوده ؟

قبرش کجاست ؟ "

مونده بودم چی بهش بگم ..

بعداز چند لحظه سکوت گفتم :

" شهید ابراهیم هادی مفقودالاثره ، قبر نداره .. چرا سراغشو می گیری ؟ "

با یه حزن خاص قضیه رو برام تعریف کرد :

" کنار خونه ی ما تصویر یه شهید نصب کردند که مال شهید ابراهیم هادی هستش . من دختر کوچیکی دارم که هر روز صبح از جلوی این تصویر رد میشه و میره مدرسه . یه روز بهم گفت :

" بابا این آقا کیه؟ "

گفتم : " اینا رفتند با دشمنا جنگیدن و نذاشتن دشمن به ما حمله کنه و شهید شدند . "

از زمانی که این مطلب رو به دخترم گفتم ، هر وقت از جلوی عکس رد میشه بهش سلام می کنه .

چند شب پیش این شهید اومده به خواب دخترم بهش گفته من ابراهیم هادی ام ، صاحب همون عکس که بهش سلام می کنی ؛

بهش گفته :

" دختر خانوم ! تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت رو میدم ؛

چون با این سن کم ، اینقدر خوب حجابت رو رعایت می کنی دعات هم می کنم "🙏

بعد از اون خواب دخترم مدام می پرسه : " این شهید ابراهیم هادی کیه ؟ قبرش کجاست ؟ "

بغض گلوم رو گرفته بود ..😭 حرفی برا گفتن نداشتم ؛

فقط گفتم : " به دخترت بگو اگه می خواهی شهید هادی همیشه هوات رو داشته باشه مواظب نماز و حجابت باش .. "


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۳
خادم الشهدا

نشسته بودیم داخل اتاق.

 مهمون داشتیم.صدایی از داخل کوچه اومد.ابراهیم 👨سریع از پنجره نگاه کرد

.شخصی موتور شوهر خواهرش رو برداشته و در حال فرار🏃🏃 بود!بگیرش ... دزد ...دزد! بعد هم سریع دوید دم در

.یکی از بچه های🏃 محل لگدی به موتور زد.دزد با موتور نقش بر زمین شد!😏

تکه آهن روی زمین دست دزد💂 رو برید و خون جاری شد.چهره دزد پر از ترس 😰بود و اضطراب.


درد می کشید که ابراهیم👨 رسید. موتور رو برداشت و روشن کرد و گفت


:سریع سوار شو! رفتند درمانگاه ، با همون موتور🚲

. دستش رو پانسمان کرد.بعد با هم رفتند✨ مسجد✨!بعد از نماز کنارش نشست؛چرا دزدی می کنی!؟


 آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. 😭


بعد به حرف اومد:همه اینها رو می دونم.بیکارم

،زن و بچه دارم، از شهرستان اومده ام.مجبور شدم.😣


ابراهیم👨 فکری کرد.رفت پیش یکی از نمازگزارها ، با اون صحبت کرد.خوشحال برگشت و گفت:خدا رو شکر،شغلی مناسب برات پیدا شد.از فردا برو سرکار.این پول رو هم بگیر،از خدا هم بخواه کمکت کنه😊.

💢همیشه بدنبال حلال باش.مال حرام زندگی را به آتش می کشد.پول حلال کم هم باشد برکت دارد.💢

عندربهم یرزقون 

 ابراهیم هادی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۵
خادم الشهدا

از سر کار بر میگشت خونه...

تو کوچه...

پسر همسایه رو دید،که با دختر جوونی گرم صحبت کردنه...

تا چششون بهش افتاد...

پا گذاشتن به فرار...

روز بعد...

باز همین قصه تکرار شد...

دختره تا چشش به "ابراهیم"افتاد...در رفت...

اومد سراغ پسر همسایه...

.

"این دخترو دوسش داری…؟!

میخوایش…؟!"

.

سرشو انداخت پایین...

"من به بابات میگم...!!!"

.

پسر همسایه که ترسیده بود...

تا اینو شنید،حرفشو قطع کرد و با التماس گفت:

⬅️غلط کردم....

⬅️تو رو خدا به بابام چیزی نگو...

.

"نگرفتی منظورمو...!!!

تو بابات،خونه بزرگی داره...

تو هم که تو مغازش مشغول کاری....

من امشب با بابات صحبت میکنم...

تا اگه خدا بخواد...

با دختر مورد علاقت ازدواج کنی...💕 "

.

شب بعد...

تو مسجد...

بعد نماز...

ابراهیم گرم صحبت با پدر پسر همسایه....

.

و....

یه ماه بعد....

با وساطت ابراهیم...

آخر کوچه چراغونی شده بود و...

بادا بادا مبارک بادا...

عروسی پسر همسایه...💕

ابراهیم هادی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۸
خادم الشهدا

علی مقدم یکی از دوستان شهید می گوید :دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات جنگ صحبت می کرد. اما از خودش چیزی نمی گفت. تا این که صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک دفعه ابراهیم خندید و گفت : در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روز گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا این که یک روز با آنها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند. آن ها نه سواد داشتند، نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.

ازطرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه را صدا زدم و گفتم :این آقا پیش نماز شماست، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکر های نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد : در رکعت اول ، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر! خیلی خنده ام گرفت اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده دوم، وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یک دفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند!!!!!! اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!! 

 [ از کتاب سلام بر ابراهیم. زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی ]

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۷
خادم الشهدا

حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.

ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.

[ از کتاب سلام بر ابراهیم. زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی ]

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۲
خادم الشهدا