خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید


🍃ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... 

ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ...

- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...



🍃بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... 



🍃از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... 



بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... 


🍃بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی

👈ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۱
خادم الشهدا

بهترین راه برای دوری از شهوات حرام، چشم پوشی از نگاه حرام است.


علی(ع) فرمود: «نعم صارف الشهوات غضّ الابصار؛( چشم پوشی از نگاه (حرام) بهترین عامل بازدار از شهوت است.»

میزان الحکمه ج 1ص 72 


با خدایش عهدی بسته بود:

صبح زود همین که از خانه بیرون رفت گفت: مسابقه می دهیم از الان تاشب، همان لحظه چشمش به دختری که سر کوچه می آمد افتاد....

نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت: فعلا یک هیچ به نفع من.....
*******************************************************

می گفت: بیست سال چشمم را کنترل کردم. دیگر خودش عادت کرده بود، هر وقت نامحرمی می آمد خود به خود بسته میشد....
آسوده شده بودم....

خدا چقدر بر من منت گذاشته است....
****************************************************

سرکلاس جواب معلمش را نمی داد.
می گفت: تا حجاب نداشته باشی ما باهم صحبتی نداریم...


(شهید محمد جهان آرا)

شادی روح همه ی شهدا صلوات

پ.ن:مخصوصا آقایون لطفا حواستون به خودتون باشه تا دچار این بیماری (چشم چرانی) نشین

اولش سخته اما وقتی شیرینیش رو حس کردی رضایت خدا رو ترجیح میدی



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۲
خادم الشهدا

عارفی را پرسیدند: 


از اینجا تا خدا چه مقدار "راه" است؟


فرمود: "یک قدم"


گفتند:این یک قدم کدام است؟


فرمود: "پا بگذار روی خودت"


اعوذُ.باللهِ.مِن نَفسی


👈خداخواهی 

یعنی ترک خودخواهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۲
خادم الشهدا


🍃اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...



🍃اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ...



🍃علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ...



🍃اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 



🍃با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ... 



🍃بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی


👈ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۲
خادم الشهدا


🍃سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...



🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...



🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...



🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... 



🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...



🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 



🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... 



🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...



🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی

👈ادامه دارد...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۱
خادم الشهدا


🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... 

- اتفاقی افتاده؟ ...

رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...

- اینها چیه علی؟ ...

رنگش پرید ...

- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...

- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...



🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... 

- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...



🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 



🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...



🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... 



🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... 



🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 



🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...

خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... 

- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... 

- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...



🍃توی چشم هاش نگاه کردم ... 

- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی

👈ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۰
خادم الشهدا

🔥🔥🔥🔥🔥

۱.دروغ گفتن🔥

۲.غیبت کردن🔥

۳.وعده دروغ🔥

۴.مزاح زیاد🔥

۵.بدخلقی🔥

۶.دل شکستن🔥

۷.آبروریزی🔥

۸.تهمت زدن🔥

۹.طعنه زدن🔥

۱۰.حکم ناحق دادن🔥

۱۱.سرزنش بی جاکردن🔥

۱۲.مسخره کردن🔥

۱۳.ناامیدکردن🔥

۱۴.ریادرگفتار🔥

۱۵.امربه منکر🔥

۱۶.نهی ازمعرف🔥

۱۷.زخم زبان زدن🔥

۱۸.شهادت ناحق دادن🔥

۱۹.کبردرگفتار🔥

۲۰.شایعه پراکنی🔥

۲۱.رنجاندن مؤمن🔥

۲۲.بدعت دردین🔥

۲۳.فحش وناسزاگفتن🔥

۲۴.خشونت درگفتار🔥

۲۵.سخن چینی کردن🔥

۲۶.به نام بدصداکردن🔥

۲۷.شوخی بانامحرم🔥

۲۸.تملق وچاپلوسی🔥

۲۹.فریادزدن بی جا 🔥

۳۰.لعنت کردن مردم🔥

۳۱.اظهارحسدوبخل🔥

۳۲.بامکروحیله سخن گفتن🔥

۳۳.تحریف مسائل دینی🔥

۳۴.فاش کردن اسرارمردم🔥

۳۵.خبرراندانسته گفتن🔥

۳۶.عیب جویی ازدیگران🔥

۳۷.تصدیق کفروشرک🔥

۳۸.بدنامی هنگام معاشرت🔥

۳۹.تقلیدصدای کسی راکردن🔥

۴۰.قسم خوردن🔥 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۷
خادم الشهدا

پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...

پدر دختر گفت:

تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!!

پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:

انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!

دختر گفت:

پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۰
خادم الشهدا


از تماس تازیانه هر تنی آزرده بود


صحنه را عباس(ع) اگر میدید، بی شک مرده بود


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۲۹
خادم الشهدا


🍃من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ...



🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... 



🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ...



🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ...



🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 



🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... 

زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ...

- خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ...

چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... 

- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ...

حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی

👈ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۱
خادم الشهدا