خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۴۰ مطلب با موضوع «داستان :: دیگر شهدا» ثبت شده است


ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺭﻣﻀﺎﻥ - ﺗﯿﺮ , ﺗﯿﺮﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺩﻧﺪﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ !

ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺮﻣﯿﻢ ﻓﮏ ﻭ ﺩﻧﺪﺍﻥ . ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺠﯿﺪ

ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯽ, ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﺕ

ﻣﯿﺎﺩ؟

ﺟﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺳﻠﺤﻪ ﺍﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﻠﯿﮏ ﻧﮑﺮﺩ

ﺑﺎ ﭼﻨﮓ ﻭ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻢ!



ﺷﻬﯿﺪﻣﺠﯿﺪﺭﺷﯿﺪﯼ ﮐﻮﭼﯽ


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۴
خادم الشهدا


سه پیراهن👚👕👔 ساده داشت.

روزی نیازمندی درب منزلمان 🏡را کوبید و گفت: « من از شما پول💴💵 یا برنج نمیخواهم ، پسرم پیراهن👕👔 ندارد»


❤️محمد هادی❤️ رفت و دوتا پیراهن👕👔 هایش را برای او اورد .پدرش متعجب😳😳 شد و از او پرسید « چرا این کارا کردی؟!! 



🌹محمدهادی🌹 لبخندی 😊زد و با ارامش گفت: 

هنوز یک پیراهن👚 دیگر دارم!!!!!

تو خود ان دیدی ک پسر ان نیازمند ، از من واجب تر بود....

راوی: محمد مهدی کاکرودی.برادر شهید


ای زنده تر از هر زنده ای.....

ب من مرده....

بخشششششیدن را بیاموز

میخواهم عمل کنم

کمکم کن........

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۱۵
خادم الشهدا


هر وقت می پرسیدم رضا نماز خوندی برای اینکه حساسیت من را کم کند جواب میداد:اقا مهدی ما با قران وکتاب سرو کار داریم تیر وفشنگ به درد ما نمی خورد.

اگه میگفتم توی عملیات سرت رو پایین بگیرتیر می خوره.

می گفت:اینجا جای سجده ست کمتر از توپ وتانک نمی خوره.

می گفت:من اگه صد تا تیر بخورم نمیگم زخمی شدم باید حتما تانک باشه تا بگم زخمی شدم.

بهش میگفتم پس فرمانده ها چی؟ جواب میداد:هر کسی مسولیتش بیشتر دردش هم بیشتر.اونها نباید با کمتر از موشک خم به ابرو بیارن.


 شهید قربانعلی جامی

مسئول تدارکات گردان موسی بن الجعفر(ع)ّ


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۲
خادم الشهدا


می خواست برگرده جبهه بهش گفتم:

پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند

چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست…

… وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد...

خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:

این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند

دیگه حرفی برا گفتن نداشتم خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.

 منبع : تا شهداء با شهداء


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۳۳
خادم الشهدا

انواع پاداش ها توی نیروهای نظامی وجود داره، 

از پاداش های مالی و پست و مقام گرفته تا اعطای درجه ی تشویقی.

اما پاداشی که حسن دنبالش بود از جنس این پاداش ها نبود.

بارها ازش شنیده بودیم که می گفت:" بالاترین پاداش برای من، لبخند رضایت رهبره".

یه بار که رهبری (حفظه الله) برای بازدید از پروژه ای اومده بودند و مسئولیت پروژه به عهده ی حسن بود، با اشاره به حسن گفتند:"طهرانی مقدم به هر قول و وعده ای که به ما داده وفا کرده و ندیده ام وعده ای بدهد و به آن عمل نکند".

بعد هم پیشانی حسن رو بوسیدند.

همون جا بود که به چشم دیدیم حسن بالاترین پاداش و آرزوی قلبی ش رو دریافت کرد...


🌺 سردار شهید حسن تهرانی مقدم 🌺


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۵
خادم الشهدا


من در سنگر هستم. دراین خانه ی محقّر. در این خانه ی فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردى زمستان و گرماى خون، در این خانه ی ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین، کوچکى قبر و عظمت آسمان.


امشب پاس دارم. ساعت 1:39 چه شب باشکوهى! چه شب با شکوهى است! من به یاد انس على ابن ابیطالب با تاریکى شب و تنهایى او می افتم. او با این آسمان پرستاره سخن می گفت. سر در چاه نخلستان می کرد و می گریست. در همین تاریکى شب على برمی خاست و به نخلستان می رفت. فاطمه وضو می گرفت، پیامبر به سجده می رفت و حسن و حسین به عبادت می پرداختند.


این خانه کوچک است، این سنگر، این گودى در دل زمین، این گونی هاى بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست. .. صداى پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد. تنهایى عمیق ترین لحظات زندگى یک انسان است.

دست نوشته شهید  سید حسین علم الهدی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۵
خادم الشهدا


🔷نام پدر :آیت الله حاج سید مرتضی

🔷تاریخ تولد:1337

🔶تاریخ شهادت:16/10/1359

🔶شهادت در عملیات :نصر

🔷فرماندهی:سپاه هویزه

🔶محل شهادت:هویزه

🔷مزار شهید :هویزه


🔴🔵زندگینامه🔵🔴


سال 1337 سید حسین در خانواده ای معتقد و با ایمان در اهواز به دنیا اومد👶 و از همان ابتدا تربیت مذهبی او با مبارزات سیاسی همراه شد .

 کودکی 8-7 ساله بود که صوت خوش قرآن📖 او تحسین همگان را برانگیخت. در 11 سالگی👦مسئولیت تدریس •قرآن• به همسالانش را در مسجد محل به عهده گرفت. او با انتخاب آیاتی از قرآن📜 که بیشتر در مورد جهاد فی سبیل اله بود, شوری دیگر به جلسات👥می بخشید.

 سید حسین در دوران رژیم شوم و ستمگر پهلوی به فعالیتهای سیاسی, نظامی و اغوگری طاغوتیان تلاش می کرد. او همیشه در اقداماتی راه اندازی راهپیمایی ها, ترور مزدوران رژیم و تخریب و نابودی مراکز فساد پیش قدم بود✊✊✊و با تشکیل گروه موحدین به مبارزات خود انسجام و نظم بیشتری بخشید.👥

در سال 1356 وارد دانشگاه فردوسی مشهد شد🏢 ودر رشته تاریخ ادامه تحصیل داد. او در طی دوران دانشجویی در کنار مبارزاتش به مطالعه عمیق و موضوعی •نهج البلاغه• پرداخت. در  روز بازگشت امام امت به وطن, حسین از معدود افرادی بود  که حفاظت مسلحانه🔫 از ایشان را بر عهده داشت. 

وی پس از پیروزی انقلاب هر جا خلالی احساس می کرد, فورا خود را برای خدمت به اسلام و میهن

اسلامی اش آماده می نمود✊🏃. با شروع جنگ تحمیلی  به اهواز بازگشت ودر تجهیز سازماندهی نیروها نقش فعالی ایفا نمود و همزمان به تهیه برنامه

 "جنگهای پیامبر" در رادیو اهواز📻 پرداخت.

 دیماه 1359 ندای خوش الرحیل, سید حسین را به جانب عرش فرا خواند و او که در آن هنگام فرماندهی یکی از گردانهای عمل کننده در عملیات  هویزه  را بر عهده داشت در شانزدهمین روز از این ماه شربت شیرین شهادت نوشید و به دیدار یار شتافت...❤️


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۵
خادم الشهدا

اسمش عبدلامیر بود. به هیچ چیز اعتقاد نداشت. همیشه دهان او بوی شراب می داد. ما را مسخره می کرد. نمی گذاشت در طی مسیر زیارت عاشورا بخوانیم. نمی گذاشت شهدا را ببوسیم. می گفت حرام است.با سر نیزه اش جمجه شهدا را بالا می آورد و مسخره می کرد. ما هم هیچ کاری از دستمان برنمی آمد. یک روز بیش از اندازه به شهدا توهین کرد. غروب وارد خاک خودمان شدیم. بچه ها گریه می کردند. دیگر تحمل کارهای او را نداشتیم. از طرفی مجبور بودیم بخاطر پیدا شدن شهدا کوتاه بیاییم. به بچه ها گفتم بیایید به حضرت زهرا متوسل شویم. نام خانم حلال مشکلات است. بچه ها آن شب توسل به حضرت زهرا داشتند. 


صبح فردا عبدالامیر زودتر از ما آمده بود. گفت می خواهم امروز شما را به خاکریز مرگ ببرم. به حرف هایش توجهی نکردیم. اصرار می کرد همراه من بیایید. من خودم آنجا ایرانی کُشته ام!! اما کمترین توجهی به او نکردیم. عصر همان روز به خاکریزی که او می گفت رفتیم. اولین بیل را که زدیم شهید پیدا شد. همه اشک می ریختند. عجیب بود با پیدا شدن شهید بوی عطر کربلا مشام انسان را نوازش می داد! 


یکباره به عبدالامیر خیره شدم. دو زانو پای شهید نشسته بود. بغض کرده بود. او هم بوی عطر را حس کرده بود. بعد دیدم دستش را به شهید می کشید و به صورتش می مالید. گفتم عبدالامیر حرام! نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینها اولیاءالله هستند! از او این حرف عجیب بود. روزهای بعد با ما زیارت عاشورا می خواند. در پیدا شدن شهید کمک می کرد. خلاصه عبدالامیر انسان دیگری شده بود. برای ما اثبات شد که این هم نتیجه ی توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها است. 


کتاب مهر مادر، صفحه 137 الی 139


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۳
خادم الشهدا

💠پانزده نفر بودیم که ما را به اسارت گرفتند. سن همه ما کم بود. بیشتر نفرات ما مجروح بودند. چندین افسر عراقی در سایه نشسته بودند. ما را مسخره می کردند. تشنه بودیم و خسته. آنها هم ما را آزار می دادند. ظرف آب را جلوی ما زمین می ریختند! اما به ما نمی دادند. پسر بچه ای 14 ساله ای را از بین ما صدا زدند. دستانش را به شکمش گرفته بود. جلو آمد. قهقه های مستانه بعثی ها ادامه داشت. یاد کاروان اسرای اهل بیت بعد از عاشورا در ذهنم تداعی کرد. آنها همینطور آن نوجوان را مسخره می کردند. 


💠پسرک هم زیر لب زمزمه ای داشت. یکدفعه فریاد زد: لبیک یا حسین، لبیک یا خمینی و بعد به سمت افسران عراقی دوید!! نارنجکی را زیر لباسش مخفی کرده بود. خود را به میان افسران انداخت. نارنجک منفجر شد! چندین افسر عراقی به درک واصل شدند. کسی آن نوجوان دلاور را نمی شناخت. پیکر پاره پاره او همانجا در میان صحرا ماند.      


📚کتاب شهید گمنام ، صفحه 109


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
خادم الشهدا

رفته بود مکه؛ وقتی برگشت با همسرم رفتیم دیدنش؛ خانه‌شان آن موقع در کوی طلاب بود؛ قبل از اینکه وارد اتاق بشویم، چشمم در راهرو افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارت و بند و بساط دیگرش.


بعد از احوال‌پرسی و چاق‌سلامتی صحبت کشید به حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و نیاورده. می‌خواستم از تلویزیون رنگی بپرسم، خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش را داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم». گفتم: «ان شاءالله که مبارک باشد و سال‌های سال برای شما عمر کند». خنده معنا داری کرد و گفت: «برای استفاده شخصی نیاوردم؛ آوردم که بفروشم و فکر می‌کنم شما مشتری خوبی باشی آقا صادق!».


گفتم: «چرا بفروشید، حاج آقا؟»؛ گفت: «راستش من برای زیارت این حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم و دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده، 16 هزار تومان شده است؛ می‌خواهم این تلویزیون را هم به همان قیمت بفروشم تا مدیون بیت‌المال نباشم».


گفتم: «من تلویزیون را می‌خواهم اما از بازار خبر ندارم، اگر بیشتر بود چی؟» گفت: «اگر بیشتر بود، نوش جانت و اگر کمتر بود که دیگر از ما راضی باشید». تلویزیون را به همان قیمت 16 هزار تومان از حاج آقا خریدم و او هم پول را را دو دستی تقدیم سپاه کرد.


💫راوی:صادق جلالی💫


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۸
خادم الشهدا