نوجوان 14 ساله
💠پانزده نفر بودیم که ما را به اسارت گرفتند. سن همه ما کم بود. بیشتر نفرات ما مجروح بودند. چندین افسر عراقی در سایه نشسته بودند. ما را مسخره می کردند. تشنه بودیم و خسته. آنها هم ما را آزار می دادند. ظرف آب را جلوی ما زمین می ریختند! اما به ما نمی دادند. پسر بچه ای 14 ساله ای را از بین ما صدا زدند. دستانش را به شکمش گرفته بود. جلو آمد. قهقه های مستانه بعثی ها ادامه داشت. یاد کاروان اسرای اهل بیت بعد از عاشورا در ذهنم تداعی کرد. آنها همینطور آن نوجوان را مسخره می کردند.
💠پسرک هم زیر لب زمزمه ای داشت. یکدفعه فریاد زد: لبیک یا حسین، لبیک یا خمینی و بعد به سمت افسران عراقی دوید!! نارنجکی را زیر لباسش مخفی کرده بود. خود را به میان افسران انداخت. نارنجک منفجر شد! چندین افسر عراقی به درک واصل شدند. کسی آن نوجوان دلاور را نمی شناخت. پیکر پاره پاره او همانجا در میان صحرا ماند.
📚کتاب شهید گمنام ، صفحه 109