خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک
جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۱۲ ب.ظ

قسمت آخر: مبارکه ان شاء الله


تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه ... 


اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ... 

گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...



وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...

هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر ...



از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ... 

- بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...




گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم ... 

بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه ... 

بالاخره سکوت رو شکست ...



- زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...


بغض دوباره راه گلوش رو بست ...

- حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ... 


گریه امان هر دومون رو برید ... 

- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ... 



دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای صورتم اشک بود ... 

همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن ...




توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ... 

هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...



نوشته شده توسط خادم الشهدا
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

قسمت آخر: مبارکه ان شاء الله

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۱۲ ب.ظ


تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه ... 


اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ... 

گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ...



وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله ...

هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر ...



از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ... 

- بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد...




گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم ... 

بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه ... 

بالاخره سکوت رو شکست ...



- زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ...


بغض دوباره راه گلوش رو بست ...

- حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ... 


گریه امان هر دومون رو برید ... 

- زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ... 



دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای صورتم اشک بود ... 

همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن ...




توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ... 

هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ...

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۲
خادم الشهدا

نظرات  (۱۱)

سلام 
داستان زیبا و تاثیرگذاری بود .
خواستم بپرسم این جریان واقعیت داره ؟
پاسخ:
سلام
بله-واقعیه
با تشکر از شما داستان بسیار قشنگی بود
پاسخ:
خواهش میکنم
سلام
منبع این داستان رو میشه معرفی کنید؟؟🌷🌷
پاسخ:
سلام
چشم-میذارم
سلام.من خیلی تحت تاثیر این داستان و این شهید قرار گرفتم و خیلی خیلی خیلی دوست دارم همسر شهید رو ببینم.امکانش هست؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
سلام خواهر گلم
بله واقعا زیبا و تاثیرگذار هست
اینکه همسرشون رو ببینید نمیدونم امکانش هست یانه
اما کم نیستن این دست عنایات از طرف شهدا
خیلی از شهدا هستند که خانواده هاشون حضورشون رو حس میکنند
چون خدا وعده داده که شهدا زنده ان
مثل شهید ستاری و.... 
کتاب آسمان-روایت شهید ستاری از همسرش هست.واقعا فوق العادست
اگر بخواین از صفحات کتاب عکس میندازم و قسمت بندی میکنم و براتون میذارم
سلام صبرا ی  عزیزم  آیا خود شما نویسنده این داستان هستید ؟؟؟؟ 
واینکه کپی این داستانها برای دوستانمان اشکال شرعی دارد یا نه ..ً.  و آیا نویسنده خودش خاطرات را در دنیای مجازی انتشار داده است یا خیر. از روی کتابشان  و بدون رضایتشان پخش شده .....ببخشید که  اینقدر صریح سوالم را مطرح کردم ..... زندگینامه این شهید آنقدر زیبا و تاثیر گذار بود که همه اش را ظرف مدت کوتاهی خواندم و حیفم آمد که دیگران از آن بینصیب بمانند  ده قسمت از آن را هم کپی کردم که به ناگاه یاد حق کپی رایت افتادم ....متشکرم از اینکه جواب مرا میدهید۸
پاسخ:
سلام ناهید عزیز
خیر بنده نویسنده این داستان نیستم
 کتاب مثل صدای پرنده: براساس زندگی شهید سید علی حسینی
این کتاب به صورت قسمت بندی برای بنده ارسال شد و از خواندن آن بسیار لذت بردم
بنابراین تصمیم گرفتم آن را نشر دهم تا دیگر دوستان هم استفاده کنند
نشر فرهنگ شهدا بسیار هم خوب است
و کپی برداری از تمام مطالب این وبلاگ بلامانع است
یا علی...
۲۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۰ یاربی یاور
سلام
ممنون واقعا زیبا بود
اجرتون با شهدا
التماس دعا یا علی مدد
پاسخ:
سلام
خواهش می کنم
تشکر
یا علی...
واقعا زیبا بود
ان شاالله دست مارم بگیرن و راه رو نشونمون بدن
پاسخ:
بله
واقعا
ان شاالله
برای حال ذلم دعا کنید خواهری
سلام صبرای عزیز خییییلی خیلی ازت ممنونم, این ماجرا فوق العادست...
یه سوال, تا همینجا تموم میشه؟ دیگه ادامه نداره؟ یا مثلا خودت نمیدونی ادامش چی میشه و سرنوشت زینب و دکتر چی میشه؟ اگه اطلاع بیشتری داری ممنون و مدیونت میشم بهم بگی... با تشکر از تو دوست عزیز
پاسخ:
سلام دوست خوبم
بله واقعا فوق العاده ست

نه متاسفانه-اظلاعی ندارم
اما اگر پیدا کردم
حتما در ادامه پست میذارم
و از طریق ایمیل بهتون اطلاع میدم

خواهش می کنم :)
سلام
عکسی که گذاشتید فکر نکنم مال این شهید باشه، چو صاحب این عکس اصلا طلبه نبوده!
پاسخ:
سلام علیکم
این داستان همراه با همین عکس برای من ارسال شده
اگر شما مطمئن هستید که این عکس ایشون نیست.عکس اصلی رو برای بنده بفرستید لطفا
یازهرا...
سلام
ببینید من خودم مشتاقانه این داستان رو خوندم ولی تهش شکم برد.. بعضی نکات داستانش مثل رمان ها می مونه شاید نویسنده اغراق کرده نمیدونم، من خودم خیلی کتاب خاطرات شهدا از زبان همسرانشون خوندم ولی هیچکدوم مث این نبود..
حالا بگذریم
درهرصورت صاحب این عکس طلبه نبودن چون هیچ اشاره ای تو زندگیش به طلبه بودنشون نیست و توی زندان ساواک هم نبوده ، بعد هم ایشون مشهد بودن درصورتی که باتوجه به داستان باید تهران باشن!!
اینجا میتونید درباره صاحب عکس بخونیدhttp://khorasannews.com/News.aspx?type=9&year=1390&month=6&day=31&id=3111532
پاسخ:
سلام ممنونم بابت توضیحاتتون و زمانی که گذاشتید
معرکه بود...فوق العاده بود
پاسخ:
بله همین طوره :)
خوشحالم که دوست داشتین

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">