قهر بودیم..
در حال نماز خوندن بود..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اونو رو به دریا نشسته بودم..
کتاب شعرش و برداشت و شروع کرد به خوندن..با یه لحنه دلنشین...
ولی من باز باهاش قهر بودم..!!
کتاب و گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام، نمازش تمام،دنیا مات .... سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نگاه نکردم..
اینبار پرسید: عاشقمی؟؟ سکوت کردم...گفت: "عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز....بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند"
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟؟
گفتم : نههه
گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ..که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری"
دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه...بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:
خدا رو شکر که هستی
شهید عباس بابایی