خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۴ مطلب با موضوع «داستان :: مهدی و حمید باکری» ثبت شده است

گفت: من تندتر میرم، شما پشت سرم بیاین.. تعجب کرده بودیم، سابقه نداشت بیش تر از صدکیلومتر سرعت بگیرد..

غروب نشده، رسیدیم گیلان غرب! جلوی مسجد ایستاد. نماز که خواندیم، داشتیم تند تند پوتین هامان را میبستیم که زود راه بیوفتیم..

گفت: کجا با این عجله!؟ میخواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم...


شهید مهدی باکری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۴
خادم الشهدا


حمید به این چیزها خیلی حساس بود.

به من می‌گفت: فاطمه! این چیه که زن‌ها می‌پوشند؟ 

می‌گفتم: مقنعه را می‌گویی؟ 

می‌گفت: نمی‌دانم اسمش چیه..

فقط می‌دانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل می‌گیری و روسری و چادر سرت می‌کنی بهتر از روسری‌ است.

دوست دارم یکی از همین‌ها بخری سرت کنی راحت ‌تر باشی. 

گفتم: من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد؟!

خندید گفت: هر دوش..


از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خودم جداش نکردم...


تا یادش باشم، تا یادم نرود او کی بوده، کجا رفته، چطور رفته، به کجا رسیده...


راوی : همسر بزرگوار شهید حمید باکری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۱۶
خادم الشهدا


باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.


🌺شهید مهدی باکری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۴
خادم الشهدا

به نام خدا


سلام خدمت همه ی بزرگواران✋

من حمید باکری هستم.

متولد1334ارومیه

خیلی کوچیک بودم که مادرمون از دست دادیم.


دبستان و سیکل و اول دبیرستانم رو تو کارخونه قند ارومیه گذروندم و بقیه تحصیلاتم رو تو در دبیرستان فردوسی (ارومیه) به پایان رسوندم


ما سه تا داداش بودیم.

اسم برادر بزرگترمون علی آقا بود. علی آقای ما در زمان پهلوی به دست مامورین ساواک دستگیر میشه و بعدهم به شهادت میرسه😔و هیچ وقت بدن مطهرش رو به ما نرسوندند....

از اونجا بود که من نسبت به فساد و ستمگری دستگاه شاهنشاهی دید بازتری پیدا کردم و یکجورایی فعالیت های سیاسیم هم از همونجا کلید خورد😉


بعد از پایان خدمت سربازیم تو تبریز با همکاری داداش مهدیم فعالیت های موثر سیاسی مون رو علیه رژیم پهلوی شروع کردیم


سال۵۵بود که برای تحصیل راهی خارج از کشور شدم(الکی مثلا😉)


اول رفتم ترکیه◀️ اما برای گذروندن دوره چریکی ترکیه رو به مقصد سوریه ترک کردم!!


بعد ازسوریه👈رفتم آلمان و در دانشگاه اسم نویسی کردم، اما فقط یک هفته سر کلاس حاضر شدم🙂


وقتی شنیدم امام خمینی(ره) به پاریس اومدم بلافاصله راهی پاریس شدم!!!


✔️بعداون برای آوردن اسلحه 🔫مجددا رفتم سوریه.


سال۵٧که سپاه تشکیل شد، رفتم و عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم.


☝️وقتی حضرت امام فرمان تشکیل ارتش٢٠میلیونی رو دادندکمر همت بستم و مسئولیت تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه عهده دار شدم.


🔫🔥⚡️باشروع جنگ، جهت مبارزه با بعثیون کافر، راهی آبادان شدم

اما بعد از دوماه دوباره برگشتم....


چندماهی رو به صورت افتخاری در شهرداری ارومیه به عنوان مسئول بازرسی خدمت کردم.


اما این کارهای اداری نمیتونست روح پرتلاطم من آروم کنه!


این شد که دوباره راهی جبهه شدم💥👣


💫به قول امام خمینی ؛این جنگ برای ما مثل یک نعمت بود، که فرزندان این مملکت رو الهی کرد و اونارو از زندگی دنیایی به سمت معنویت کشوند

برای مدتی از سوی جهادسازندگی ، مسئول پاکسازی مناطق آزادشده کردنشین در منطقه سرو شدم.


مسئولیتی که کمتر کسی در اون شرایط میپذیرفت،


بعد از این مسئولیت ، مسئولیت کمیته برنامه ریزی جهاداستان بهم محول شد.


از اونجایی که معتقد بودم، امروز مسئله اصلی مسئله جنگ هست، دوباره راهی جبهه شدم👣

حضور دائمی من در جبهه های نبرد حق علیه باطل با عملیات فتح المبین شروع شد✌

عملیاتهای زیادی بودند که سعادت بود و در اونها شرکت کردم.


عملیات والفجر١ بود که به شدت از ناحیه پا و پشت زخمی شدم⚡️⚡️⚡️به خاطر همین جراحت بستری شدم و تحت عمل جراحی در ناحیه زانو قرار گرفتم....

باوجود درد وحشتناک در ناحیه پا سعی میکردم که ابراز نکنم...


گذشت و گذشت تا شد عملیات فاتحانه❤️خیبر❤️


 بااولین گروه پیشتاز👬👬👬


راهی شدم!!


✅وظیفه ما این بود که تا قبل از شروع عملیات به عمق دشمن نفوذ کنیم😏🔫 و مراکز حساس نظامی شون رو تصرف کنیم و کنترل منطقه رو به دست بگیریم.


١١شب،٣ اسفند سال۶٢، شروع عملیات خیبر بود که با بیسیم به رفقا خبر دادیم که پل مجنون(الانا میگن پل حمید) تصرف شده☺️✊

⏪این پل تو ۶٠km عراق قرار داشت.

🔴با تصرف این پل حسابی به بعثی ها ضربه زدیم☝️

چون نه میتونستند به نیروهای درگیر، نیروی کمکی بفرستند و نه میتونستند فراریشون بدند!!!

تو همون عملیات کلی اسیر گرفتیم و خیلیا رو هم به هلاکت رسوندیم✌✊


خلاصه کنم؛

درهمون عملیات(🌹خیبر🌹)بود که بعداز٢ووز جنگ برای حفظ پل، به همراه بسیجیان شجاع به آروزی همیشگی خودم رسیدیم و 🌹شهید🌹شدم....

خداروشکر که حاجت روا شدم...


دور از انصافه اگر اینجا از برادر و همرزم عزیزم آقا مرتضی یاغچیان ،معاون دیگه لشکرعاشورا حرفی نزنم!!


آقا مرتضی ادامه دهنده راه من بود و بعد شهادتم سنگر رو خالی نگذاشت✌عاقبت داداشمونم بعد دوروز مقاومت آسمونی شد...


از من دو فرزند به یادگار مونده؛

احسان آقا و آسیه خانم

که ان شاءالله ادامه دهنده راه سیدالشهداء(ع) باشند.

و همچنین حافظ خون تک تک شهداء و انقلاب اسلامی ایران

🌹🌹شادی ارواح طیبه شهداء و امام شهداء صلوات🌹🌹


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
خادم الشهدا