به نگاهت خیره مانده ام
روبروی عکست ایستاده ام و به نگاهت خیره مانده ام...
تو هم چشمهایت مدتهاست به من خیره شده و من مثل کودکی لجباز به هر سو میدوم تا به خیال خودم دیگر تحت تعقیب چشمهایت نباشم...!
گم میشوم میان دلبستگی های روزانه ام...
و با چشمهایی اشک الود دوباره به التماس یک نگاه دیگر بر میگردم سمت تو...
دوباره نگاهت را به زندگی ام گره میزنی!
راه روشن میکنی برایم..
و من دوباره لجبازی های کودکانه ام را از سر میگیرم و غفلت زده خودم را به جاده خاکی میزنم!
حس یک کور محروم از روشنایی رهایم نمیکند!
نمی بینم تورا... و این درد دارد!
این طور نمی شود! هنوز عاشق نشده ام...!
هنوز فاصله دارم تا مرد میدان عشق شدن!
برای همین است که معنی نگاه هایت را نمیفهمم...
گم شده ام... چون تورا گم کرده ام..
باید فکری به حال این دل کرد که فقط مدعای عشق است!
وگرنه این دل کجا و...
رسیدن به قافله ی عشق کجا ؟!