شهیدی که در قبر خندید
وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سرگذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند.
خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت
یکی از بچه ها گفت خیال کردیم مرده!
وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود .
پیرمردی جلو آمد و پرسید : بابا ! چیزی گم کرده ای؟
پاسخ شنید نه
پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟
سری تکان داد که نه
پرسید : پس چرا اینجور گریه می کنی؟
گفت : پدر جان! روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟
شهیدی که در قبر خندید ، شهید محمد رضا حقیقی