طنز جبهه ( شهید ابراهیم هادی)
علی مقدم یکی از دوستان شهید می گوید :دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات جنگ صحبت می کرد. اما از خودش چیزی نمی گفت. تا این که صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک دفعه ابراهیم خندید و گفت : در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روز گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا این که یک روز با آنها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند. آن ها نه سواد داشتند، نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.
ازطرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه را صدا زدم و گفتم :این آقا پیش نماز شماست، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکر های نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد : در رکعت اول ، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر! خیلی خنده ام گرفت اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده دوم، وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یک دفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند!!!!!! اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!!
[ از کتاب سلام بر ابراهیم. زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی ]