عروسی پسر همسایه
از سر کار بر میگشت خونه...
تو کوچه...
پسر همسایه رو دید،که با دختر جوونی گرم صحبت کردنه...
تا چششون بهش افتاد...
پا گذاشتن به فرار...
روز بعد...
باز همین قصه تکرار شد...
دختره تا چشش به "ابراهیم"افتاد...در رفت...
اومد سراغ پسر همسایه...
.
"این دخترو دوسش داری…؟!
میخوایش…؟!"
.
سرشو انداخت پایین...
"من به بابات میگم...!!!"
.
پسر همسایه که ترسیده بود...
تا اینو شنید،حرفشو قطع کرد و با التماس گفت:
⬅️غلط کردم....
⬅️تو رو خدا به بابام چیزی نگو...
.
"نگرفتی منظورمو...!!!
تو بابات،خونه بزرگی داره...
تو هم که تو مغازش مشغول کاری....
من امشب با بابات صحبت میکنم...
تا اگه خدا بخواد...
با دختر مورد علاقت ازدواج کنی...💕 "
.
شب بعد...
تو مسجد...
بعد نماز...
ابراهیم گرم صحبت با پدر پسر همسایه....
.
و....
یه ماه بعد....
با وساطت ابراهیم...
آخر کوچه چراغونی شده بود و...
بادا بادا مبارک بادا...
عروسی پسر همسایه...💕
ابراهیم هادی