غیرت یک مرد
↩️کومله ها بیمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بیایند تو. احمد از پشت بی سیم پرسید«چند نفر هستید؟»
↩️مسئول گروه گفت«چندتا از خواهرا این جا هستن.»
↩️یک لحظه صدایی نیامد.بعد احمد گفت«بهشون بگو یه نارنجک دستشون باشه.اگه ما موفق نشدیم، تو اتاق منفجرش کنن.»
↩️ناامید،نارنجک را توی دستم فشار دادم.
↩️حاج احمد مضطرب از پشت بی سیم پرسید«شما حالتون خوبه؟ما داریم میآییم. لازم نیست کاری کنید.مفهومه؟»
سردار بی نشان--->حاج احمد متوسلیان