خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک
يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ب.ظ

قسمت سی و نهم: برمی گردم


وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... 



از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... 



علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد ...



دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...



 آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... 

کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...

- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...



و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی

👈ادامه دارد...



نوشته شده توسط خادم الشهدا
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

قسمت سی و نهم: برمی گردم

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ب.ظ


وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... 



از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... 



علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد ...



دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...



 آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... 

کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...

- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...



و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی

👈ادامه دارد...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۷
خادم الشهدا

داستان

نظرات  (۳)

۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۳ یاربی یاور
سلام
ممنون از مطالبتون
واقعا زیباست
من خیلی دنبال زندگی نامه این شهید گشتم
یا علی
پاسخ:
سلام علیکم
خداروشکر که پیدا کردین
دنبال کننید-زیباست
یاعلی

سلام ممنون از مطالب زیباتوون میشه تند تر آپ کنین من خیلی مشتاقم ببینم جی میشه


پاسخ:
سلام
بیشتر از سه قسمت؟
چشم سعیم رو میکنم
۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۲ یاربی یاور
سلام
ممنونم بله واقع زیباست!
اگر اجازه بدید
میخوام مطالب(خاطرات شهید سید علی حسینی) رو بزارم تو وبلاگم!
اگر مانعی نبود ممنون میشم اطلاع بدید!
التماس دعا یا علی مدد
پاسخ:
سلام علیکم
خواهش میکنم
مانعی نیست
خوشحال هم مبشم.چه چیزی بهتر از اینکه زندگی شهدا ترویج پیدا کنه
یا علی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">