خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک
جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ق.ظ

قسمت شصت و سوم: خدای تو کیست؟


خنده اش محو شد ... 

- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...



چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ... 

- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...



بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ... 

- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ... 



خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ... 

- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...


- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ... 




- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما، خدا ... قیامت و روح ... وجود نداره ... 


در لاکر رو بستم ...

- خواهش می کنم تمومش کنید ...


و از اتاق رفتم بیرون ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی

👈ادامه دارد...



نوشته شده توسط خادم الشهدا
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

قسمت شصت و سوم: خدای تو کیست؟

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۵ ق.ظ


خنده اش محو شد ... 

- یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟ ...



چند لحظه مکث کردم ... گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود ... اما حالا ... 

- صادقانه ... من اصلا به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه ...



بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... دوباره لبخند زد ... 

- شخص دیگه که خیلی خوبه ... اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟ ... 



خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود ... 

- نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید ...


- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیر خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا می تونید بهم فکر کنید؟ ... 




- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم ... حتی اگر هم داشته باشم ... من یه مسلمانم ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظر شما، خدا ... قیامت و روح ... وجود نداره ... 


در لاکر رو بستم ...

- خواهش می کنم تمومش کنید ...


و از اتاق رفتم بیرون ...


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی

👈ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۲
خادم الشهدا

داستان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">