خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک
شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۹ ب.ظ

مصطفی چمران به روایت همسرش « غاده»-قسمت هجدهم

در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود ؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم . 

می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول کرده ایم . 

در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟


تا اینکه جنگ کردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است . 

آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه، بیشتر متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود .


روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان .

 آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم .



ادامه دارد.....



نوشته شده توسط خادم الشهدا
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود ؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم . 

می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول کرده ایم . 

در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟


تا اینکه جنگ کردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است . 

آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه، بیشتر متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود .


روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان .

 آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم .



ادامه دارد.....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۶
خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">