مصطفی چمران به روایت همسرش « غاده»-قسمت هشتم
به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون . بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ، کلید ماشین را از من گرفتند . هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی . طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید . می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید . البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود . یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید .
مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ، یکی را انتخاب می کردم . سخت بود ، خیلی سخت . گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری ! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد
آن شب وقتی رسیدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند . تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ، اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟ بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ، گفتم: من پس فردا عقد می کنم . هر دو خشکشان زد . ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است . فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .
مادرم خیلی عصبانی شد . بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟
گفتم: دکتر چمران .
من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت.
پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .
گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام . می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد . بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم .
گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد .
البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر .
اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .
باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !
نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم .
من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم .
البته آن موقع نمی فهمیدم ، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ....
ادامه دارد.....