هیچ پولی همراهم نبود...
از جبهه برمی گشتم.
وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود.
به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟
سراغ کی برم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خونه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت
. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم!
در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد
. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم.
وقتی خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟! گفتم نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد.
گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.
گفت: این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و رفت.
آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد.
تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتیم.
خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
منبع: کتاب سلام برابراهیم
ص95