پـــایــم را بــوسیــــد...
حاج حسین خرازی رزمندهها را عاشقانه دوست داشت
و گاه این عشق را جوری نشان میداد که انسان حیران میشد.
یک شب تانکها را آماده کرده بودیم و منتظر دستور حرکت بودیم.
من نشسته بودم کنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی که گاه بچهها داشتند.
یک وقت دیدم یک نفر بین تانکها راه میرود و با سرنشینها گفتو گوهای کوتاه میکند.
کنجکاو شدم ببینم کیست.
مرد توی تاریکی چرخید و چرخید تا سرانجام رسید کنار تانکی که من نشسته بودم رویش.
همین که خواستم از جایم تکان بخورم، دو دستی به پوتینم چسبید و پایم را بوسید.
گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنیدم، نفسم برید. گفتم: حاج حسین؟
گفت: هیس؛ صدات درنیاد!
و رفت سراغ تانک بعدی...