با نگاهت "اجتماع کافری" تشکیل شد
هیئتی از "فرقه های دلبری" تشکیل شد
مردم از خانه برای دیدنت بیرون زدند
"سازمان رسمی گردشگری" تشکیل شد
ماده گرگ چشم هایت آنقدر کشته گرفت
در مسیرت "دادگاه کیفری" تشکیل شد
آنقدر مردان بیچاره گرفتارت شدند
"مجمع لغو طلاق محضری" تشکیل شد
با تو زیبایی شناسی در هنر تغییر کرد
مکتب "امپرسیون روسری" تشکیل شد
آمدی از خانه بیرون، باز دعوا شد سرت
اخم کردی "دسته های شرخری" تشکیل شد
عده ای می خواستند از جنس تو صحبت کنند
"انجمن های زبان زرگری" تشکیل شد
سیب سرخم! شاخه ات افتاد در دست شغال
باز هم "دنیایی از دیو و پری" تشکیل شد
علی_صفری
بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ، من مانع نمیشوم . باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد . حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم ؟
نکند مجبور شود از حرفش برگردد ! نکند تا پس فردا پدرش پشیمان شود ! مصطفی کجا است ؟
این طرف وآن طرف ، شهر و دهات را گشتم تا بالاخره مصطفی را پیدا کردم گفتم: فردا عقد است ، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد ،
و مگرخودم باورم می شد ؟ الان که به آن روزها فکر میکنم می بینم آدمی که ازدواج مارا درست کرد من نبودم ،
اصلا کار آدم و آدمها نبود.کار خدا بود ودست خدا بود. جذبه ای بود که از مصطفی و او می تابید بی شناخت.
بی هوا خندید ، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد ، او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد !
دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده ! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارانت خیلی ایراد می گرفتی ، این بلند است ، این کوتاه است؛ مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد . حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی ؟
غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد ، حتی دلخورشد و بحث کرد که؛ مصطفی کچل نیست ، تو اشتباه می کنی . دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده .
آن روز همین که رسید خانه ، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن؛ مصطفی پرسید: چرا می خندی ؟ و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی ، تو کچلی ؟ من نمی دانستم ! و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد . از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: شما چه کار کرده اید که شمارا ندید ؟
ممکن است این جریان خنده دار باشد ، ولی واقعاً اتفاق افتاد . آن لحظاتی که با مصطفی بودم و حتی بعد که ازدواج کردیم چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم ، نمی فهمیدم . به پدرم گفتم : جشن نمی خواهم فقط فامیل نزدیک ، عمو ، دایی و... پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان میخواهید بکنید . صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود ، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس . مادرم با من صحبت نمی کرد ، عصبانی بود . خواهرم پرسید :کجا می روید ؟
گفتم: مدرسه .
گفت: شما الان باید بروید برای آرایش ، بروید خودتان را درست کنید.
من بروم ؟ رفتم مدرسه .
آنجا همه می گفتند: شما چرا آمده اید ؟ من تعجب کردم . گفتم : چرا نیایم ؟
مصطفی مرا همینطور می خواهد . از مدرسه که برگشتم ، مهمانها آمده بودند .
مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر ، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند .
از فامیل خودم خیلی ها نیامدند ، همه شان مخالف بودند وناراحت .
خواهرم پرسید: لباس چی می خواهی بپوشی ؟
گفتم: لباس زیاد دارم.
گفت: باید لباس عقد باشد. و رفت همان ظهر برایم لباس عقد خرید همه می گفتند دیوانه است ، همه می گفتند نمی خواهیم آبرویمان جلوی فامیل برود .
من شاید اولین عروسی بودم آنجا که دنبال آرایش و اینها نرفتم . عقد با حضور همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس . این رسم ما است ، داماد باید انگشتر بدهد . من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم ....
ادامه دارد...
آدمیزاد روی چیزهای مهم و با ارزش رمز می گذارد
حق بده که تو را با چادر بپسندم عزیزم
ﭘﺪﺭﻡ میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!!!
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸﻪ ﭼﮏ ﻧﻮﯾﺲ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺗﺖ!!!
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻫﺎﺵ ، ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ؛ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮﻧﻪ ...
ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ ،
ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ !!!
تا ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ
[[تو زندگیت مرد باش... نامرد زیاده ....]]
به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون . بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ، کلید ماشین را از من گرفتند . هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی . طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید . می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید . البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود . یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید .
مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ، یکی را انتخاب می کردم . سخت بود ، خیلی سخت . گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری ! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد
آن شب وقتی رسیدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه میکردند . تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ، اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر میخواهم. پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟ بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ، گفتم: من پس فردا عقد می کنم . هر دو خشکشان زد . ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است . فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .
مادرم خیلی عصبانی شد . بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟
گفتم: دکتر چمران .
من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت.
پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .
گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام . می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد . بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم .
گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد .
البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر .
اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .
باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !
نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم .
من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم .
البته آن موقع نمی فهمیدم ، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ....
ادامه دارد.....
🔍 عواقب نگاه به نامحرم
نگاه به حسن جمال جنس مخالف ضررهایی دارد که به طورخلاصه اشاره می کنیم:
❌می بینی، می خواهی، به وصالش نمی رسی، دچارافسردگی میشوی…!
❌ می بینی، شیفته می شوی، عیب ها را نمی بینی،
ازدواج میکنی، طلاق می دهی.!
❌ می بینی ، دائم به او فکر می کنی، از یاد خدا غافل می شوی، از عبادت لذت نمی بری.!
❌ می بینی، با همسرت مقایسه می کنی، ناراحت می شوی، بداخلاقی می کنی!
❌ می بینی، لذت می بری، به این لذت عادت می کنی، چشم چران می شوی، در نظر دیگران خوار می گردی!
❌ می بینی، لذت می بری، حب خدا در دلت کم می شود، ایمانت ضعیف می شود!
❌ می بینی، عاشق می شوی، از راه حلال نمی رسی، دچار گناه میشوی!
👈 لذا اسلام در یک کلمه می گوید:
❗️نگاهت را از جنس مخالف نگهدار❗️
روزهایی بود که جنوب را دائم بمباران می کردند . همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه ها و من که به همه شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی ، سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم ، آقای صدر نامه ای به من داد و گفت: باید هرچه سریعتر این را به دکتر برسانید . با استاد یوسف حسینی زیر توپ و خمپاره راه افتادیم رفتیم موسسه . آنجا گفتند دکتر نیست ، نمی دانند کجاست . خیلی گشتیم و دکتر را در "الخرایب" پیدا کردیم . تعجب کرد ، انتظار دیدن مرا نداشت . بچه ها در سختی بودند ، بمب و خمپاره، وضعیت خیلی خطرناک بود .
مصطفی نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر .
گفتم: نمیروم ، اینجا می مانم و به بیروت بر نمی گردم.
مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید
هر چه زودتر برگردی بیروت.
اما من نمی خواستم برگردم و آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد ، گفت: برو توی ماشین ! اینجا جنگ است ، باکسی هم شوخی ندارند ! من خیلی ترسیدم و هم ناراحت شدم . خوب نبود ، نه این که خوب نباشد ، اما دستور نظامی داد به من و من انتظار نداشتم جلوی بچه ها سرم داد بزند و بگوید: برو دیگر !
وقتی من خواستم برگردم ، مصطفی جلو آمد و به یوسف حسینی گفت: شما بروید من ایشان را با ماشین خودم می رسانم . من تمام راه از الخرایب تا صیدان گریه می کردم . به مصطفی گفتم: فکر می کردم شما خیلی با لطافتید ، تصورش را نمی کردم اینطور با من برخورد کنید . او چیزی نگفت تا رسیدیم صیدان ، جایی که من باید منتقل می شدم به ماشین یوسف حسینی که به بیروت برگردم. آنجا مصطفی از من معذرت خواست ، مثل همان مصطفی که می شناختم گفت: من قصدی نداشتم ، ولی نمیخواهم شما بی اجازه فامیلتان بیایید و جنوب بمانید و شما باید برگردی و با آنها باشید....
ادامه دارد.....
نشسته بودیم داخل اتاق.
مهمون داشتیم.صدایی از داخل کوچه اومد.ابراهیم 👨سریع از پنجره نگاه کرد
.شخصی موتور شوهر خواهرش رو برداشته و در حال فرار🏃🏃 بود!بگیرش ... دزد ...دزد! بعد هم سریع دوید دم در
.یکی از بچه های🏃 محل لگدی به موتور زد.دزد با موتور نقش بر زمین شد!😏
تکه آهن روی زمین دست دزد💂 رو برید و خون جاری شد.چهره دزد پر از ترس 😰بود و اضطراب.
درد می کشید که ابراهیم👨 رسید. موتور رو برداشت و روشن کرد و گفت
:سریع سوار شو! رفتند درمانگاه ، با همون موتور🚲
. دستش رو پانسمان کرد.بعد با هم رفتند✨ مسجد✨!بعد از نماز کنارش نشست؛چرا دزدی می کنی!؟
آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. 😭
بعد به حرف اومد:همه اینها رو می دونم.بیکارم
،زن و بچه دارم، از شهرستان اومده ام.مجبور شدم.😣
ابراهیم👨 فکری کرد.رفت پیش یکی از نمازگزارها ، با اون صحبت کرد.خوشحال برگشت و گفت:خدا رو شکر،شغلی مناسب برات پیدا شد.از فردا برو سرکار.این پول رو هم بگیر،از خدا هم بخواه کمکت کنه😊.
💢همیشه بدنبال حلال باش.مال حرام زندگی را به آتش می کشد.پول حلال کم هم باشد برکت دارد.💢
عندربهم یرزقون
به نام خدا
سلام خدمت همه ی بزرگواران✋
من حمید باکری هستم.
متولد1334ارومیه
خیلی کوچیک بودم که مادرمون از دست دادیم.
دبستان و سیکل و اول دبیرستانم رو تو کارخونه قند ارومیه گذروندم و بقیه تحصیلاتم رو تو در دبیرستان فردوسی (ارومیه) به پایان رسوندم
ما سه تا داداش بودیم.
اسم برادر بزرگترمون علی آقا بود. علی آقای ما در زمان پهلوی به دست مامورین ساواک دستگیر میشه و بعدهم به شهادت میرسه😔و هیچ وقت بدن مطهرش رو به ما نرسوندند....
از اونجا بود که من نسبت به فساد و ستمگری دستگاه شاهنشاهی دید بازتری پیدا کردم و یکجورایی فعالیت های سیاسیم هم از همونجا کلید خورد😉
بعد از پایان خدمت سربازیم تو تبریز با همکاری داداش مهدیم فعالیت های موثر سیاسی مون رو علیه رژیم پهلوی شروع کردیم
سال۵۵بود که برای تحصیل راهی خارج از کشور شدم(الکی مثلا😉)
اول رفتم ترکیه◀️ اما برای گذروندن دوره چریکی ترکیه رو به مقصد سوریه ترک کردم!!
بعد ازسوریه👈رفتم آلمان و در دانشگاه اسم نویسی کردم، اما فقط یک هفته سر کلاس حاضر شدم🙂
وقتی شنیدم امام خمینی(ره) به پاریس اومدم بلافاصله راهی پاریس شدم!!!
✔️بعداون برای آوردن اسلحه 🔫مجددا رفتم سوریه.
سال۵٧که سپاه تشکیل شد، رفتم و عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم.
☝️وقتی حضرت امام فرمان تشکیل ارتش٢٠میلیونی رو دادندکمر همت بستم و مسئولیت تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه عهده دار شدم.
🔫🔥⚡️باشروع جنگ، جهت مبارزه با بعثیون کافر، راهی آبادان شدم
اما بعد از دوماه دوباره برگشتم....
چندماهی رو به صورت افتخاری در شهرداری ارومیه به عنوان مسئول بازرسی خدمت کردم.
اما این کارهای اداری نمیتونست روح پرتلاطم من آروم کنه!
این شد که دوباره راهی جبهه شدم💥👣
💫به قول امام خمینی ؛این جنگ برای ما مثل یک نعمت بود، که فرزندان این مملکت رو الهی کرد و اونارو از زندگی دنیایی به سمت معنویت کشوند
برای مدتی از سوی جهادسازندگی ، مسئول پاکسازی مناطق آزادشده کردنشین در منطقه سرو شدم.
مسئولیتی که کمتر کسی در اون شرایط میپذیرفت،
بعد از این مسئولیت ، مسئولیت کمیته برنامه ریزی جهاداستان بهم محول شد.
از اونجایی که معتقد بودم، امروز مسئله اصلی مسئله جنگ هست، دوباره راهی جبهه شدم👣
حضور دائمی من در جبهه های نبرد حق علیه باطل با عملیات فتح المبین شروع شد✌
عملیاتهای زیادی بودند که سعادت بود و در اونها شرکت کردم.
عملیات والفجر١ بود که به شدت از ناحیه پا و پشت زخمی شدم⚡️⚡️⚡️به خاطر همین جراحت بستری شدم و تحت عمل جراحی در ناحیه زانو قرار گرفتم....
باوجود درد وحشتناک در ناحیه پا سعی میکردم که ابراز نکنم...
گذشت و گذشت تا شد عملیات فاتحانه❤️خیبر❤️
بااولین گروه پیشتاز👬👬👬
راهی شدم!!
✅وظیفه ما این بود که تا قبل از شروع عملیات به عمق دشمن نفوذ کنیم😏🔫 و مراکز حساس نظامی شون رو تصرف کنیم و کنترل منطقه رو به دست بگیریم.
١١شب،٣ اسفند سال۶٢، شروع عملیات خیبر بود که با بیسیم به رفقا خبر دادیم که پل مجنون(الانا میگن پل حمید) تصرف شده☺️✊
⏪این پل تو ۶٠km عراق قرار داشت.
🔴با تصرف این پل حسابی به بعثی ها ضربه زدیم☝️
چون نه میتونستند به نیروهای درگیر، نیروی کمکی بفرستند و نه میتونستند فراریشون بدند!!!
تو همون عملیات کلی اسیر گرفتیم و خیلیا رو هم به هلاکت رسوندیم✌✊
خلاصه کنم؛
درهمون عملیات(🌹خیبر🌹)بود که بعداز٢ووز جنگ برای حفظ پل، به همراه بسیجیان شجاع به آروزی همیشگی خودم رسیدیم و 🌹شهید🌹شدم....
خداروشکر که حاجت روا شدم...
دور از انصافه اگر اینجا از برادر و همرزم عزیزم آقا مرتضی یاغچیان ،معاون دیگه لشکرعاشورا حرفی نزنم!!
آقا مرتضی ادامه دهنده راه من بود و بعد شهادتم سنگر رو خالی نگذاشت✌عاقبت داداشمونم بعد دوروز مقاومت آسمونی شد...
از من دو فرزند به یادگار مونده؛
احسان آقا و آسیه خانم
که ان شاءالله ادامه دهنده راه سیدالشهداء(ع) باشند.
و همچنین حافظ خون تک تک شهداء و انقلاب اسلامی ایران
🌹🌹شادی ارواح طیبه شهداء و امام شهداء صلوات🌹🌹