خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید


ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟ ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﺩﺳﺘﺶ. ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ. ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ... ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ! ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ، ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!


ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ؟ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ، ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ، ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺣﮑﯿﻤﻪ. ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ. ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ، ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ کنیم، ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟ ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟ ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ ﺩﻧﺪﻭنپزشک؟ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ خیلی ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ.

 ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۱
خادم الشهدا

 

هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود . می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم . کلاشینکف را آماده می‌گذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم . می‌گفت: نه ! محافظ من خدااست . نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی توانید آن را تغییر دهید .

 در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم .

یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید . 

خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده . خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند .


مصطفی الان کجا است ؟ زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟ آن وقت او چه کار کند؟ 

چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود ؟


آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم . برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. 

آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم ؟ آن شب خیلی سخت بود .

 البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود . فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه ، شهید بهشتی ، سید احمد خمینی ، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند . می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .


یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم . وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست ، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران . با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم! 


مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت .

 نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم . در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان . البته خیلی برایم ناراحت کننده بود .

هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است .


 پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران!



 ادامه دارد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۰
خادم الشهدا


شهید بزرگوار در 7 سالگی برای پدر رزمنده‌اش که در جنگ تحمیلی حضور داشت، نامه‌ای نوشت؛ دست‌خط شهید مدافع حرم حضرت زینب (س) به پدر رزمنده خود نشان از تربیت و پرورش یافتن در مکتب انقلابی و ارادت ایشان به شهیدان و رزمندگان اسلام حتی در سنین کودکی است.


بسم الله الرحمن الرحیم


باباجان سلام


حال شما خوب است من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد می‌گیرم، برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در بیاورم. سلام من را به همه رزمندگان اسلام برسان، درود بر همه شهیدان و دایی رضای من و سلام به امام زمان (عج) و امام خمینی(ره).


بابایی عاطفه کمی راه می‌رود و دندان دارد.


خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رو نگهدار

#شهید_محمد_حسین_مرادی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۹
خادم الشهدا


گفت: 

"تا روزی که جنگ باشه...

منم هستم...

میخوام ازدواج کنم...💍

تا دینم کامل شه...

تا زودتر شهید شم...☹️


مادرشم گفت:

"محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه…

تا بالاخره شهید شه...

زنش میشی..؟؟

قبول کردم...☺️

لباس عروسی نگرفتیم...

حلقه هم نداشتم...

همون انگشتـــ💍ــر نامزدی رو برداشتم...

دو روز بعد عقد...

ساکشو بست و رفت...😔


یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا...😢

روزی که اعزام میشد گفت:

.

توآن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم ❤️

همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم…😍

.

 "زود برمیگردم...

همه چیو آماده کرده بودم...

واسه شروع یه زندگی مشترک...💕

که خبر شهادتش رسید...😭

حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم... 😔

حسرت یه روووز...

زندگی کامل با او...💔

.

(همسر شهید،محمدعلی رثایی)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۸
خادم الشهدا

مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود . به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند . غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا ، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد ، خیلی منظره زیبایی بود . 

دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد ، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم . 

من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد ، واقعاً می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند .

 

گفتم: مصطفی چی شده ؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است ! و شروع کرد به شرح ، و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود.

 من خیلی عصبانی شدم ، گفتم: مصطفی ، آن طرف شهر را نگاه کن . تو چی داری می گویی ؟ مردم بدبخت شهر شان را ول کردند ، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند و شما همه اینها را زیبا می بینید ؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید ؟

 به چی دارید خودتان را مشغول می کنید ؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند وخیلی خون ریخته ، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست ! ؟


 حتی وقتی توپها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت: ببین چه زیباست ! 

این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه ، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی . این ها که می بینید شهید داده اند ، زندگی شان از بین رفته ، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید .


این همه اتفاقات که افتاده ، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلبشان متوجه خدا بشود . 

بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست . 


برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آورد ، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید اشکش سرازیر می شد . 

در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود .

اصلا او از مرگ ترسی نداشت.

در نوشته هایش هست که :

 من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم. و او از من فرار می کند.

بالاترین لذت ، لذت مرگ و قربانی

 شدن برای خدا است .



 ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۷
خادم الشهدا

بار اول که خیره شدم تو صورتش...

وقتی بود که انگشتر فیروزه شو کردم دستش...

سر سفره ی عقد...

.

نذر کرده بودم...

قبل ازدواج...

به هیچکدوم از خواستگارام نگاه نکنم...

تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه...

حالا اون شده بود...

جواب  مناجاتای من...

مثه رویاهای بچگیم بود...

با چشایی درشت و مهربون و مشکی...

هر عیدی که میشد...

میگفت بریم النگویی،انگشتری...

چیزی بگیرم برات...

میگفتم\"بیشتر از این زمینگیرم نکن

چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته...

.

#عاشق_کشی_دیوانه_کردن_مردم_آزاری...

#یک_جفت_چشم_مشکی_و_اینقدر_کارایی؟

.

میخندید و مجنونم میکرد...

دلش دختر میخواست...

دختری که تو سه سالگی...

با شیرین زبونی صداش کنه......بابا...

یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه...

سلام کرد و نشست کنارم...

دخترش به تکون تکون افتاد...

مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده...

لبخندی کنج لباش نشست...

از همون لبخندای مست کننده ش...

یه  شیرینی گذاشت دهنم...!

گفتم: \"خیره ایشالا...!!!\"

گفت: \"وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم...\"

اشکام بود که بی اختیار میریخت...

\"خدایا

یعنی به این زودی فرصتم تموم شد...؟\"

نمیخواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه...

ولی نتونست جلو بغضشو بگیره...

گفت:

\"میدونی اگه مردای ما اونجا نمیجنگیدن...

اون جونورا...

به یزد و کرمان هم رسیده بودن و

شکم زنان باردارمونو میدریدن...؟

میدونی عزت تو اینه که مردم...

بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟\"

گفتم:\"میدونم

ولی تو این هیاهوی شهر...

که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن...!!!

کسی هست که قدر این  مهربونیتو بدونه...؟\"

باز مست شدم از لبخندش...

گفت:\"لطف این کار تو همینه...\"

تو تشییعش قدم که بر میداشتم و...

حالا که رو تخت بیمارستان...

رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم...

همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم...

.

(همسر شهید،میثم نجفی)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۹
خادم الشهدا


اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید .

 خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید .

 من از حرف آقای صدر تعجب کردم . 

گفتم: من قدرش را می دانم .

 و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن .

 آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت:

 این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش . این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار .


 و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش . 

امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید .


من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. 

یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . 

مردم جنوب را ترک کرده بودند. 

حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات .

 برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند .


 آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد .


ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۴
خادم الشهدا

دلتنگ که میشوی بهترین مأوا مقبره شهدای گمنام است

گمنامی شان غم هایت را محو میکند

گمنامی شان زندگی را برایت حقیرمیکند

همان زندگی که برای دنیایت آخرت را میدزدد

اری آنجاست که کوچکی افکارت به چشم دلت دیده میشوند و تو میمانی واندوهی از سرآگاهی 

میروی تا دنیا را در این آرامگاه کوچک دوربریزی وکمی آخرت  وام بگیری ازآنهایی که تمام دنیارابه آخرت فروختند

کاش قدر ارزنی از عشقشان رابفهمیم 

کاش همه چیز به زیبایی سادگیشان بود

کاش ....


روزتون با یاد شهدا

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۸
خادم الشهدا


جمعه ها در مسجد امام حسن مجتبی (ع) دعای ندبه توسط آقا سیّد با آن صدای زیبایش برقرار بود بیشتر جمعه ها بعد از خواندن دعا برای فوتبال به محله ی بخش 8 می رفتیم و آقا سیّد با اینکه از درد پایش در ناحیه ی زانو رنج می برد ، امّا با علاقه و خیلی جدّی فوتبال بازی می کرد.


در یکی از روزها پیش از بازی فوتبال ، سیّد بچّه ها راجمع کرد و گفت : که بازی خشک و خالی صفایی ندارد، حتما" باید شرط بندی باشد . یکی از بچّه ها گفت:"آقاسیّدشرط بندی؟!از شما دیگر انتظار نداشتیم ." آقا سیّد خنده ای کرد و گفت: "شرط بندی حلال! " بعد آقا سیّد فرمودند:" هر تیمی که بازنده شد برای تیم برنده باید نفری صد تا صلوات بفرستد ."و از آن پس هرگاه بازی برگزار می شد ، یا صلوات دهنده بودیم یا صلوات گیرنده.


🌺شادی روح شهید سید مجتبی علمدار گل صلوات🌺

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۹
خادم الشهدا

به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند و از سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو.

 مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود . 

غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: 

ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند . 


با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت . 

کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود.


 پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ، صورتش را با دستمال پاک می‌کرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد .


 دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد.

 مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .

مهم این است که این بچه یک شیعه است .

 این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد وگریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته .


ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود.


بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت .

 می‌گفتند:چمران لبنانی نیست ، از ما نیست .


 خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف می‌زد . 

می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند. آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی . 

وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می‌شد همه توجه اش به او بود . 

دیگر کسی را نمی دید . 

حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید ، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند ، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود .


ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۸
خادم الشهدا