خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت . 

من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود . 


در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد .


البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم .


غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند. 

آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی . 

گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی . 

اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است . 

امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. 

غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد .


گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم 

. خیلی وقتها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود.

 مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ...


ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۰
خادم الشهدا

رزمنده ها خیلی شهید همت رو دوست داشتند .

حاجی اومده بود برا سرکشی ، که بچه ها از شدت علاقه ریختند سرش .

یهو شنیدم که شهید همت گفت : "بی انصاف ها انگشتم رو شکستید !"

اما هیچ کس توجه نکرد .

دو روز بعد دیدیم حاجی انگشتش رو گچ گرفته .

شهید حاج محمد ابراهیم همت


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۳
خادم الشهدا

پدرش براش بارانی خریده بود. اما علی نمی پوشید. هر کاری می کردم، نمی پوشید. می گفت: این پسره بیچاره نداره، منم نمی پوشم. 

پسر همسایه مون رو می گفت. پدرش رفتگر بود و پول نداشت برای بچه هایش بارانی بخره ، علی هم می گفت چون اون نداره، منم نمی پوشم...

📌 خاطره ای از زندگی شهید علی صیاد شیرازی


📚 منبع: یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 5

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۰
خادم الشهدا

🎋خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند. 👤حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد خیلی ها داشتند باور می کردند اینجا آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار 👤حاجی اومد بیسیم چی را صدا زد، حاجی گفت هرجور شده با بیسیم🌹 تورجی زاده را پیدا کن( شهید🌹 تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا) مداح بااخلاص و از بچه های لشکر بود. 🌝خلاصه محمدرضا رو پیدا کردند، 👤حاجی بیسیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت 🌹محمدرضا چند خط روضه حضرت زهرا(س) برام بخون.

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🌹محمدرضا فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم 👤حاجی از هوش رفت، خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند، خط را گرفته بودند عراقی ها را تارومار کردند...


محمدرضاتورجی زاده خونده بود:

          😭😭😭😭😭😭

در بین آن دیوار و در............زهرا صدا می زد پدر...

                    😭😭

دنبال حیدر می دوید..........از پهلویش خون می چکید...

                    😭😭

سه نوبر خمیده خدا نگهدارت


خوشی زعمر ندیده خدانگهدارت

                   😭

قرار بعدی ما عصر عاشورا


کنار رأس بریده خدانگهدارت


اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۵
خادم الشهدا


فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان . گفته غاده

 بیاید .


 غاده گل از گلش شکفت . از اول می دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید ، حتی اگر جنگ باشد . مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که "محسن الهی" را دنبال او فرستاده ، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید ، می شناخت .


البته من وقتی رسیدم پاوه ، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم . وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود ، یاد لبنان افتادم.

من فکر میکردم کلاشینکف ولباس جنگی مصطفی در ایران

دیگر تمام شد ، ولی دیدم همان طور است ، لبنانی دیگر . 

مصطفی به من گفت: می خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه های کشورهای عرب . مصطفی می گفت و من می نوشتم . 

نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم .

 از پاوه به سقز ، از سقز به میاندوآب ، نوسود ، مریوان و سردشت .

 مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات ، تنها .

 زبان که بلد نبودم . قدم میزدم تا بیاید . گاهی با خلبانان صحبت می کردم ، چون انگلیسی بلد بودند ...

ادامه دارد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۳
خادم الشهدا


باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.


🌺شهید مهدی باکری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۴
خادم الشهدا

می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. 

حتی توی خانه صدایش می کردند " آشیخ احمد " ولی نرفت . 

می گفت: "کار بابا تو مغازه زیاده"

هم دانشگاه می رفت هم کار می کرد. در یک شرکت تاسیساتی.

اوایل کارش بود که گفت: " برای ماموریت باید بروم خرم آباد". 

خبر آوردند دستگیر شده ، با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می کردند. 

آن دو نفر زن و بچه داشتند ، احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند ...


سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۷
خادم الشهدا

در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود ؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم . 

می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول کرده ایم . 

در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟


تا اینکه جنگ کردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است . 

آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه، بیشتر متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود .


روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان .

 آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم .



ادامه دارد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۹
خادم الشهدا


یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس حسین تو سنگر خوابیده بود، 

دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی عطر و گلاب مستشان می کند؛ بوی عطر از بدن حسین بود آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، 

به او گفتند:«حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست ، گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.»

حسین با چشمانی خواب آلود گفت:«عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.»

بعد با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.»

گفتند:«چه خوابی؟»

نگفت. با اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند.

حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان(عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: به زودی شهید می شوی.»


شهید سید حسین گلریز


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
خادم الشهدا

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.شهید امام رضا(ع) - قافله شهداء

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

از خاطرات برادران تفحص


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۶
خادم الشهدا