هرگاه در نمازت عجله کردی
و خواستی زود آن را به پایان برسانی
بیاد بیاور
همه آنچه که میخواهی بعد از نماز به آنها برسی
و همه آنچه که میترسی از دست بدهی ;
به دست آن ذاتی است که در مقابلش ایستاده ای
پ.ن:
به یاد نمازهای عارفانه و عاشقانه شهدا
محتاج دعاهای خیرتان در لحظات ناب عبودیت و بندگی
فکر می کردم آن اشک های من در تنهایی در کردستان نتیجه داده . من آن جا واقعاً با همه وجودم دعا می کردم که دیگر جنگ تمام شود . دیگر من خسته شده ام . دلم برای مصطفی هم می سوخت . من نمی توانستم از او دور بشوم و با این حال حق من بود که زندگی با آرامش داشته باشم .
فکر می کردم خدا دعایم را اجابت خواهد کرد و در لبنان و ایران جنگ تمام خواهد شد .
خبر حمله ی عراق برایم یک ضربه بود . می دانستم اولین کسی که خودش را برساند آن جا مصطفی است .
فرودگاه بسته شده بود و من خیلی دست و پا می زدم که هرچه سریعتر خودم را برسانم به ایران .
بالاخره از طریق هواپیمای نظامی وارد ایران شدم . در تهران گفتند که مصطفی اهواز است و من همراه عده ای با یک هواپیمای 130c راهی اهواز شدیم .
در دلش آشوب بود، مصطفی کجا است ؟ سالم است ؟ آیا دوباره چشمش بصورت نازنین مصطفی می افتد ؟
موتور هواپیما که آتش گرفته بود و وحشت و هیاهوی اطرافیان ، پریشانیش را بیشتر می کرد . آخرین نامه مصطفی را بازکرد و شروع کرد به خواندن :
"من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است ، در موسسه ، در صور . من با تو احساس می کنم ، فریاد می زنم ، می سوزم و با تو می دوم زیر بمباران و آتش . من احساس می کنم با تو بسوی مرگ می روم ، بسوی شهادت ، بسوی لقای خدا با کرامت .
من احساس می کنم در هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت . حتی روز آخر در مقابل خدا .
وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودم در وجودتان ذوب می شود.
عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می کند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت "
ادامه دارد....
نان سنگک گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه . چند تا سنگ به نان ها چسبیده بود .
مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی .
می گفت «بچه بودم ، یه بار نون سنگک خریدم ، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم ؛
بهش چسبیده بود . خونه که رسیدم ، بابام سنگ ها را جدا کرد داد دستم ، گفت برو بده به شاطر . نانواها بابت اینها پول می دن.»
🌹شهید مصطفی احمدی
23 ساله بود که شهید شد.🌷
مادرش می گوید از سن 13 سالگی نماز شبش قطع نشد. ن
ماز اول وقت چیزی بود که برایش از نان شب مهمتر بود.
گاهی بعضی کارهایش همه را متعجب می کرد. مثلا بین هر دو رکعت نماز شبش کمی می خوابید و دوباره بیدار می شد. وقتی علت این کارش را پرسیدند گفت: آدم باید نفسش را سختی بدهد تا پاک شود.
👇👇👇👇👇👇
شهادت
مثل همیشه مشغول نظافت دستشویی ها بود و از حمله ی هوایی که قرار بود تا چند دقیقه ی دیگر رخ دهد، خبر نداشت. تمیز کردن سرویسهای بهداشتی جبهه را خودش انتخاب کرده بود. خدمت به رزمنده ها را دوست داشت. برایش مهم نبود که بدنش همیشه بوی بد توالتها را بدهد.
حمله شروع شد و فقط 1 دقیقه طول کشید تا تمام آن منطقه با خاک یکسان شد. وقتی امدادگران برای خالی کردن منطقه و کمک به مجروحان آمدند، همگی بوی 🌺گلاب 🌺را احساس می کردند که نمی دانستند دقیقا از کجاست. جستجو را ادامه دادند تا به محل شهادت او رسیدند. وقتی خاک و آوار را کنار زدند، جسد خوشبویی را پیدا کردند. همان که منشأ بوی عطر بود.
وقتی او را در بهشت زهرا دفن
می کردند، باز هم بوی عطر می داد. هنوز هم بعد از سالها، بوی خوش از قبر این شهید می آید و سنگ قبرش هم همیشه نمناک است. چند بار سنگ قبر را عوض کرده اند، ولی تغییری در بوی عطر و نمناکی آن به وجود نیامد. اگر گذرتان افتاد، حتما بروید تا خودتان ببینید:
بهشت زهرا، قطعه 26، ردیف 32، شماره 22.
نام: سید احمد پلارک
ولادت: 7 اردیبهشت 1344
شهادت: 22 فروردین 1366
محل شهادت: شلمچه
به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم . نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران .
در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید .
منافقین خیلی به اوحمله می کردند . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود .
من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند.
هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد .
از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم . بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند.
به من میگفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست .
بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم .
همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت . سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم . برایشان نامه می نوشت . میگفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم .
مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام .
یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد ...
ادامه دارد...
ترکش خمپاره حاج احمد را به شدت زخمی کرده بود.
بچه ها به زور او را به بیمارستان صحرایی بردند.
کار به اتاق عمل و جراحی افتاد.
نمی گذاشت بی هوشش کنند.
می گفت می ترسم موقع به هوش آمدن اطلاعات نظام و عملیات را لو بدم.
بی هوشش نکردند، همانطور عمل شد...
سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
علی کاظم کسی بود که در جنگ بیش از پانصد بسیجی ایرانی رو به شهادت رسونده بود و در کتابش اینگونه نوشته: شهداء ایران مستجاب الدعوه هستن آخرهای جنگ بود که تیر خوردم و خونه زیادی ازم رفته بود ایرانی ها محاصره کردن مارو ، چشمام تار میدید که متوجه شدم یه ایرانی داره میادو تیر خلاص میزنه ، نفسمو حبس کردم ک نفهمه زندم ، تا منو برگردوند ناگهان نفسم زد بیرون تا فهمید زنده ام جلوم نشست و منم پیراهنمو جلوش گرفتم به نشان این که اسیر شدم ، دیدم عربی بلده،بچه خوزستان بود، گفت اسمت چیه گفتم علی ، علی کاظم . گفت تو اسمت علی هستشو با ما میجنگی ؟؟ شعیه هستی ؟؟؟ گفتم آره , خونت کجاست ؟؟؟ گفتم نجف ..... تا گفتم نجف بغض این بسیجی تر کید و در حال گریه بوود گفت کجایه نجف ؟؟ گفتم او کوچه ای که تهش میخوره به حرم حضرت علی , دیدم داره گریه میکنه . گفتش اسمت علی هستشو شیعه هستیو خونتم کناره حرم امام علی ما و عشق ما ایرانیا هست ؟؟بعد داری با ما میجنگی ؟؟؟ سرمو انداختم پایین ، ولی توبه نکردم . گفت میدوونی آرزوم چیه علی کاظم ؟؟ گفتم نه . گفت آرزوم اینه که شهید بشم و به رسم شماها منو دوره ضریح خوشگل علی بچرخونن و روبه روی حرم امامم دفنم کنن ، پیراهنم ک تو دستام بودو گرفت و پوشید , داشت اشک میریخت و یه هوو گفت برو آزادی , گفتم چرا ؟؟؟ گفت چون شیعه هستیو اسمت علیه . برووو . پا شدم دویدم , دور شدم اما دیدم هنوز نشسته و داره گریه میکنه , دویدم و از حال رفتم . چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم و همه ی اقوام دورمن ، پدرم گفت علی کاظم تو زنده ای ؟؟ تعجب کردم , گفتم اره , چطور ؟؟؟ گفت ما تورو دفن کردیم .تعجبم بیشتر شد , گفت دیروز یه جنازه ای برامون آوردن ک صورتش کامل سوخته بود و نمیشد تشخیص داد اما لباس تو تنش بود و تو جیبش پلاک تو بود ، ماهم به رسم اعراب بردیمش و دور ضریح امام علی چرخوندیم در قبرستان درست روبه روی حرم امام علی دفنش کردیم . به شدت اشک میریختم , همه تعجب کردن خودمو انداختم پایین تخت , سجده کردم , گفتم خدایا من با کیا میجنگیدم , خدایا من کیارو کشتم , خدایا لعنت به من . آخرشم گفتم خدایا یعنی توبه منو قبول میکنی ؟؟
گوشه ای از خاطرات علی کاظم
نیمه شب برا درس خوندن به اتاق پذیرایی رفتم.
دیدم محمودرضا قبل از من اونجاست، اما درس نمیخواند.
با این که اون موقع دوازده سیزده ساله بود و به سن تکلیف نرسیده بود، داشت نماز شب میخواند.
شب های دیگه هم دیدم بلند شده و نماز شب میخونه.
هر شبی هم که می گذشت نمازش طولانی تر میشد.
حتی یک بار نماز شبش حدود دو ساعت طول کشید.
هنوز چهره اش یادمه که نماز شب هاش رو چقدر با حال میخواند...
به روایت برادر شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائی