خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید


بعضی آدم ها ساده و بی شیله پیله اند

بی هیچ پیچیدگی،

دوست دارند چون دلشان می گوید

دوست دارند چون گِل وجودشان از عشق است

به همین آسانی، به همین آسودگی...


نه سیاست این زمانه را از حفظند

نه طریق شکستن می دانند ونه خیانت سرشان می شود

نمی توانند لحظه ای بیش، دل چرکین باشند

از هر کسی که دلشان را می شکند،

زود یادشان می رود، زود فراموش می کنند. . .


لبخند که بزنی باز همانی می شوند که بودند،

اخم کنی مثل کودکانِ بازیگوش ِپشیمانی

که فکر می کنند مسبب تمام غصه های مادرشان

هستند، پناه میبرند به دامانِ اشک

که کار دیگری نمی دانند!


آدم های ساده !!!!

آن مثالِ ساده چه بود؟

"مثل خورشیدی که همیشه هست و از بس که هست

نمی بینیمش و یا

ماهی که روشنایی وجودمان از اوست و نمیشناسیمش!"

وجودشان همان خوشبختی است ،

اینهارا گفتم بدانی ، آن ها فقط یک بار اتفاق می افتند !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۸
خادم الشهدا

مجید بقایی در بهمن‌ماه سال 1337 در شهر بهبهان به دنیا آمد. از کودکی به محافل مذهبی و مسجد علاقه‌مند بود و این علاقه را با تکبیر گفتن در مسجد محل آغاز کرد و تا آخر عمر از مسیر اسلام و پیروی از روحانیت متعهد خارج نشد. چند سال قبل از ا ینکه به سن تکلیف برسد، نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و به طور فعال در جلسات قرائت قرآن شرکت می‌کرد. توجه زیادی به دعا و زیارت ائمه اطهار (ع) داشت. آنقدر برای ذکر مصائب اهل بیت (ع) اهمیت قائل بود که می‌گفت: همین مراسم روضه‌خوانی ما را نگه داشته است. همواره تلاش می‌کرد در نماز جماعت شرکت کند.     

 مجید جوانی پر شور از قبیله ی بی قراران بود. شاهدی بی باک در عرصه ی خوف و خطر.

 هوش و ذکاوت او در ایام تحصیلاتش زبانزد ام و خاص بود. بگونه ای که پس از اخذ دیپلم ریاضی موفق به اخذ دیپلم  طبیعی شد و سپس با موفقیت در آزمون سراسری وارد دانشگاه شد. او ابتدا در رشته ی شیمی و فیزیوتراپی و رشته ی پزشکی قبول شد، که او رشته ی پزشکی را برگزید. در این هنگام روح بیدار امام (ره) در کالبد مجید و دیگر جوانان سبز سیرت این دیار حرارتی افکند که این رژیم منحوس پهلوی را به آتش خشم کشید. شهید بزرگوار مجید بقایی با همکاری سردار محسن رضایی و دوستانش در گروه منصورون صدمات زیاردی به پیکر از هم گسسته ی نظام ستمشاهی زدند. این عده با هدایت راهپیمایی ها و انجام عملیات بزرگ چریکی در اوج درگیری قیام شکوهمند انقلاب اسلامی نقش داشتند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی با شروع جنگ تحمیلی مجید به دفاع از ارزش های الهی آن پرداخت که امام راحل احیاگر آن ها بود. 

روح ناآرام مجید در تمام صحنه های انقلاب اسلامی از حضور در کمیته تا جهاد سازندگی و سپاه و مبارزه با گروهک های چپ و منافق و ... نقش برجسته ای داشت.

 او از هنرمندانی بود که با کارهای گرافیکی، نقاشی، خوشنویسی، هنر خویش را در خدمت انقلاب اسلامی عرضه داشت. مجید که سال چهارم پزشکی را می گذراند حضور در میادین دفاع مقدس را بر همه چیز ترجیح داد و همپای یار دیرینه اش سردار شهید اسماعیل دقایقی🌷 در برهه ی حساس شگفتی آفریدند. 

از فرماندهی جبهه ی سپاس شوش و لشکر فجر تا فرماندهی قوای یکم کربلا و حکایت ها و خاطرات شیرینی که از مدیریت نظامی، حسن خلق، عبادات، شوریدگی و حماسه ی آزادیبخش و ابعاد دیگر شخصیت ممتاز او بر جای ماند، تا نوشیدن شربت شهادت از دست ساقی ازل از بارزترین خصوصیات اخلاقی مجید و تواضع و حسن خلق بود و شاید این خود یکی از اساسی ترین مجوز به کمال رسیدن مجید بود و هنوز با گذشت سال ها یارانش مجید مهربان را فراموش نکرده اند.

🌸نحوه شهادت🌸


قبل از «عملیات والفجر»، مقدماتی قرار شد که عده‌ای از مسئولان و فرماندهان نظامی جنگ، دیداری با حضرت امام خمینی (ره) داشته باشند، اما شهید بقایی گفته بود که باید برای شناسایی این عملیات در منطقه بمانیم، به همین دلیل او به همراه عده‌ ای دیگر از جمله شهید حسن باقری در منطقه عملیاتی ماندند و صبح روز بعد به اتفاق چند تن از فرماندهان دیگر با دو دستگاه جیپ جهت شناسایی منطقه به طرف محل مورد نظر حرکت کردند.


بقایی در طی مسیر مشغول تلاوت قرآن و حفظ سوره «والفجر» بود. او به کمک یکی از دوستانش این سوره شریفه را از حفظ می‌خواند. پس از رسیدن به مقصد، همگی از ماشین پیاده شده و به طرف سنگر دیده‌بانی حرکت کردند.

⭐️ بقایی در بین راه به یکی از همراهانش می‌گوید: آیا می‌شود انسان به این درجاتی که خداوند در قرآن فرموده است، برسد که: «یا ایتهاالنَّفس المُطمَئنَّه. ارِجِعی الی ربِّکِ. راضیهً مرضیهً. فَادخُلی فی عِبادی وَادخُلی جَنَّتی». وآیا خدا توفیق این امر مهم را به انسان می‌دهد که به آن مرحله عالی نیل گردد؟ هنوز کلام مجید به انتها نرسیده بود که خمپاره دشمن به نزدیکی آنان اصابت کرد و او جواب سوال خود را با فوران خون مطهر و قطع پاهایش دریافت کرد و بدین سان عاشقانه و خالصانه به سوی🌷 پروردگار خویش پرواز کرد و به درجه قرب و رضوان الهی دست یافت.


🌴یادش گرامی و راهش پررهرو باد.🌴


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۳
خادم الشهدا

داشتم برای نماز ظهر وضو میگرفتم ، دست به شانه ام زد .

سلام و علیک کردیم ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :

" علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم . معلوم نیست بعد از #جنگ وضع چی بشه . باید یه کاری بکنیم "

گفتم :

" مثلا چی کار ؟ "

گفت 

" دو تا کار ؛ اول خلوص ، دوم سعی و تلاش .. " ..

شهید حسن باقری 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۰
خادم الشهدا


رﺿﺎ ﺑﺎ ﺑﺮادر ﺑﺰرﮔﺶ ﻣﺸﻐﻮل ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮد ﻛﻪ وارد اﺗﺎق ﺷﺪﻧﺪ. ﺻﺪای رﺿﺎ را ﺷﻨﻴﺪم ﻛﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮادر! ﻣﻦ ﺟﺎی ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎزی را اﻧﺠـﺎم ﻣﻲ دﻫﻢ. ﺑﺮادرش ﺧﻨﺪﻳﺪو ﮔﻔﺖ: اﻳﻦ اﻣﺮ اﻣﻜﺎن ﻧﺪارد. 

ﻣﺪﺗﻲ ﮔﺬﺷﺖ و رﺿﺎ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ و از ﺧﺎﻧﻮادة ﻫﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﺳﺮﺑﺎز ﻣﻌﺎف ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﻣﻌﻨﻲﺣﺮف ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺮای ﻣﺎ آﺷﻜﺎرا ﺷﺪ!

 #شهید رﺿﺎ اﺳﻤﺎﻋﻴل ﻋﻠﻢ آﺑﺎدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۰۰
خادم الشهدا

او خندید وگفت : 

تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. باید به این مرحله ازتکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند . حالا من با اطمینان خاطر می‌توانم بروم .


 من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم . شب رفتم بالا . وارد اتاق که شدم دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده ، فکر کردم خواب است . آمدم جلو و اورا بوسیدم .


 مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت .

 یک روز که اومدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش ، خیلی ناراحت شد ، دوید ، دوزانو شد و دست مرا بوسید ، گفت: تو برای من دمپایی می آوری ؟

 آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد . 


احساس کردم او بیدار است ، اما چیزی نمی گوید ، چشمهایش را بسته و همین طور بود. مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم . خیال می کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست ؟

 

گفت: نه ، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می‌دهد . ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید . اگر رضایت ندهید من شهید نمی‌شوم .


 خیلی این حرف برای من تعجب آور بود. گفتم: مصطفی ، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست . خوب هر وقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم ، ولی چرا فردا ؟


 و او اصرار می کرد که: من فردا از این جا می روم . می خواهم با رضایت کامل تو باشد .

 و آخر رضایتم را گرفت .... 


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۳
خادم الشهدا

می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست . برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ .

 

و او جواب داد که: این خودخواهی است . اما من خودخواهی تورا دوست دارم . این فطری است .

 اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی ؟ من تورا می خواهم محکم مثل یک کوه ، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می گویی ملک ؟ ملکیت ؟ تو بالاتر از ملکی . من از شما انتظار بیشتر دارم . من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را . 

تو باید در این خط الهی راه بروی . تو روحی ، تو باید به معراج بروی ، تو باید پرواز کنی . چطور تصور کنم افتادی در زندان شب . تو طائر قدسی . می توانی از فراز همه حاجز ها عبور کنی . می توانی در تاریکی پرواز کنی .


هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد ، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم ، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عملیات . آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آن جا نمی آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد ، من ترسیدم ، فکر کردم چه کسی است ، که مصطفی وارد شد . 

تعجب کردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد ، گفت: مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشتم ؟ من امشب برای شما بر گشتم . 

گفتم: نه مصطفی ! تو هیچ وقت برای من برنگشتی . برای کارت آمدی . مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعیدی بپرس . 

من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپیما نبود . تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ، ولی امشب اصرار داشتم برگردم ، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم .

 

من خیلی حالم منقلب بود . گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم . خیلی گرفته بودم . احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالی کنم . مصطفی گوش می داد . گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی دهی.

او خندید وگفت : 

تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است.


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۳
خادم الشهدا

از اوخواستم یک زود پز برایم بیاورد ، خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم . ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد . می گوییم ستاد درست کرده . من با احساس برخورد می کردم . او احتیاج به تقویت داشت .

 

 دلم خیلی برایش می سوخت . زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال ، گاز و... داشت . به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت . آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند . من در طبقه بالا نماز می خواندم . یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود . فکر کردیم توپ به ستاد خورده . افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند اینها ترکش خورده اند . بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده . 

اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود . همه می گفتند: جریان چی بوده ؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و... .

 نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده ایم در ستاد . برگشتم بالا و همان طور می خندیدم . گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید ؟ گفت: نه . گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید . دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم . بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید ؟ ببینید خدا چه کرد .


غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند، عقب نمی آید ، اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت می گیرد ، هیچ وقت دعا نمی کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد ! هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم . و او نمی توانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است ، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، که مصطفی مال او است .


آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم ، نه در خدا . به مصطفی می گفتم ایران را ول کن . منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون . مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد . احساس می کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم . یک آشوب در دلم بود . انتظار چیزی ، خیلی سخت تر از وقوع آن است . من می گفتم: مصطفی تو مال منی . و او درک می کرد ، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست ...


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۰۰
خادم الشهدا

تا روزیکه ایشان زخمی شد . آن روز عسگری، یکی از بچه هایی که در محاصره سوسنگرد با مصطفی بود، آمد و گفت: اکبر شهید شد ، دکتر زخمی . من دیوانه شدم ، گفتم: کجا ؟ گفت: بیمارستان .

 باورم نشد . فکر کردم دیگر تمام شد . وقتی رفتم بیمارستان ، دیدم آقای خامنه ای آن جا هستند و مصطفی را از اتاق عمل می آورند، می خندید .

 خوشحال شدم . خودم را آماده کردم که منتقل می شویم تهران و تامدتی راحت می شویم .

 شب به مصطفی گفتم: می رویم ؟ خندید و گفت: نمی روم . من اگر بروم تهران روحیه بچه ها ضعیف می شود. اگر نتوانم در خط بجنگم الااقل اینجا باشم ، در سختی هایشان شریک باشم . من خیلی عصبانی شدم . باورم نمی شد .

 گفتم: هر کس زخمی می شود می رود که رسیدگی بیشتری بشود. اگر می‌خواهید مثل دیگران باشید ، لااقل در این مسئله مثل دیگران باشید . ولی مصطفی به شدت قبول نمی کرد . می گفت: هنوز کار از دستم می آید . نمی توانم بچه ها را ول کنم در تهران کاری ندارم .


حتی حاضر نبود کولر روشن کنم . اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ . پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می آمد ، اما می گفت: چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می جنگند؟

همان غذایی را میخورد که همه میخوردند. و در اهواز ما غذایی نداشتیم.


. یک روز به ناصر فرج اللهی "که آن وقت با ما بود و بعد شهید شد" گفتم: این طور نمی‌شود . مصطفی خیلی ضعیف شده ، خونریزی کرده ، درد دارد . باید خودم برایش غذا بپزم . و از او خواستم یک زود پز برایم  بیاورد....


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۰
خادم الشهدا

وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سرگذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند.

خشکش زده بود هرچه صبر کردند او سر از سجده بر نداشت

یکی از بچه ها گفت خیال کردیم مرده!

وقتی بلند شد صورتش غرق اشک بود از اشک او فرش مسجد خیس شده بود . 

پیرمردی جلو آمد و پرسید : بابا ! چیزی گم کرده ای؟ 

پاسخ شنید نه 

پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟ 

سری تکان داد که نه

پرسید : پس چرا اینجور گریه می کنی؟ 

گفت : پدر جان! روی نیاز ما به خداست  اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس کی بگیرم؟


شهیدی که در قبر خندید ، شهید محمد رضا حقیقی


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۵۶
خادم الشهدا

وقتی رسیدم ، مصطفی نبود و من نمی دانستم اصلاً زنده است یا نه . سخت ترین روزها ، روزهای اول جنگ بود . بچه‌های خیلی کم بودند، شاید پانزده یا هفده نفر . در اهواز اول در دانشگاه جندی شاپور، که الان شده است شهید چمران، بودیم .

 بعد که بمباران‌ها سخت شد به استانداری منتقل شدیم . خیلی بچه های پاکی بودند که بیشترشان شهید شدند. وقتی ما از دانشگاه به استانداری منتقل شدیم ، مصطفی در "نورد" اهواز بود درحال جنگ .

 یادم هست من دو روز مصطفی را گم کردم . خیلی سخت بود این روزها ، هیچ خبری از او نداشتم ، از هم پراکنده بودیم . موشک هایی که می زدند خیلی وحشت داشت . هر جا می رفتم می‌گفتند: مصطفی دنبالتان می گشت. نه او می توانست مرا پیدا کند نه من اورا. بعد فهمید که ما منتقل شدیم به استانداری، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم . در اهواز بیشتر با مرگ آشنا شدم .

هرچند اولین بار که سردخانه را دیدم در کردستان بود، وقتی که در بیمارستان سردشت کار می‌کردم .


 آن‌ها در لبنان چیزی به اسم سردخانه نداشتند و آن روز وقتی به غاده گفتند باید جسد چند تا از شهدا را از سردخانه تحویل بگیرید اصلاً نمی دانست با چه منظره ای مواجه میشود. به او اتاقی را نشان دادند که دیوارهایش پر از کشو بود . گفتند شهدا اینجایند . کسی که با غاده بود شروع کرد به بیرون کشیدن کشوها . 

جسد ، جسد ، جسد . غاده وحشت کرد ، بیهوش شد و افتاد .


اما کم کم آشنا شدم . در اهواز خودم کشو می کشیدم و بچه ها را دانه دانه تحویل می گرفتم . شبها که می رفتم می گفتم فرد ا جسد کی را باید پیدا کنم ؟

روزهای اول جنگ در رادیوی عربی کار می کردم و پیام عربی می‌دادم . بخاطر بمباران هر لحظه و هرکجا مرگ بود؛ جلوی ما ، پشت سر ما ، این طرف، آن طرف .

 با اهواز با مرگ روبرو بودم و آنجا برای من صد سال بود . خیلی وقت ها دو روز، چهار روز از مصطفی خبر نداشتم ، پیدایش نمی کردم و بعد برایش یک کاغذ کوچک می آمد که "اترکک للله" . 

در لبنان هم این کار را می کرد ، آن جا قابل تحمل بود . ولی یکبار در سردشت بودم . فارسی بلد نبودم وسط ارتش ، جنگ و مرگ ، یک کاغذ می آید برای من "اترککِ لله"   می رفت و من فقط منتظر گوش کردن اینکه بگویند که مصطفی تمام شد . همه وجودم یک گوش می شد برای ترقی این خبر و خودم را آماده می کردم برای تمام شدن همه چیز ....


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۸
خادم الشهدا