بار اول که خیره شدم تو صورتش...
وقتی بود که انگشتر فیروزه شو کردم دستش...
سر سفره ی عقد...
.
نذر کرده بودم...
قبل ازدواج...
به هیچکدوم از خواستگارام نگاه نکنم...
تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه...
حالا اون شده بود...
جواب مناجاتای من...
مثه رویاهای بچگیم بود...
با چشایی درشت و مهربون و مشکی...
هر عیدی که میشد...
میگفت بریم النگویی،انگشتری...
چیزی بگیرم برات...
میگفتم\"بیشتر از این زمینگیرم نکن
چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته...
.
#عاشق_کشی_دیوانه_کردن_مردم_آزاری...
#یک_جفت_چشم_مشکی_و_اینقدر_کارایی؟
.
میخندید و مجنونم میکرد...
دلش دختر میخواست...
دختری که تو سه سالگی...
با شیرین زبونی صداش کنه......بابا...
یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه...
سلام کرد و نشست کنارم...
دخترش به تکون تکون افتاد...
مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده...
لبخندی کنج لباش نشست...
از همون لبخندای مست کننده ش...
یه شیرینی گذاشت دهنم...!
گفتم: \"خیره ایشالا...!!!\"
گفت: \"وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم...\"
اشکام بود که بی اختیار میریخت...
\"خدایا
یعنی به این زودی فرصتم تموم شد...؟\"
نمیخواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه...
ولی نتونست جلو بغضشو بگیره...
گفت:
\"میدونی اگه مردای ما اونجا نمیجنگیدن...
اون جونورا...
به یزد و کرمان هم رسیده بودن و
شکم زنان باردارمونو میدریدن...؟
میدونی عزت تو اینه که مردم...
بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟\"
گفتم:\"میدونم
ولی تو این هیاهوی شهر...
که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن...!!!
کسی هست که قدر این مهربونیتو بدونه...؟\"
باز مست شدم از لبخندش...
گفت:\"لطف این کار تو همینه...\"
تو تشییعش قدم که بر میداشتم و...
حالا که رو تخت بیمارستان...
رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم...
همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم...
.
(همسر شهید،میثم نجفی)