خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۲۱۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

23 ساله بود که شهید شد.🌷

مادرش می گوید از سن 13 سالگی نماز شبش قطع نشد. ن

ماز اول وقت چیزی بود که برایش از نان شب مهمتر بود. 

گاهی بعضی کارهایش همه را متعجب می کرد. مثلا بین هر دو رکعت نماز شبش کمی می خوابید و دوباره بیدار می شد. وقتی علت این کارش را پرسیدند گفت: آدم باید نفسش را سختی بدهد تا پاک شود.

👇👇👇👇👇👇

شهادت

مثل همیشه مشغول نظافت دستشویی ها بود و از حمله ی هوایی که قرار بود تا چند دقیقه ی دیگر رخ دهد، خبر نداشت. تمیز کردن سرویسهای بهداشتی جبهه را خودش انتخاب کرده بود. خدمت به رزمنده ها را دوست داشت. برایش مهم نبود که بدنش همیشه بوی بد توالتها را بدهد.  


حمله شروع شد و فقط 1 دقیقه طول کشید تا تمام آن منطقه با خاک یکسان شد. وقتی امدادگران برای خالی کردن منطقه و کمک به مجروحان آمدند، همگی بوی 🌺گلاب 🌺را احساس می کردند که نمی دانستند دقیقا از کجاست. جستجو را ادامه دادند تا به محل شهادت او رسیدند. وقتی خاک و آوار را کنار زدند، جسد خوشبویی را پیدا کردند. همان که منشأ بوی عطر بود.


وقتی او را در بهشت زهرا دفن

 می کردند، باز هم بوی عطر می داد. هنوز هم بعد از سالها، بوی خوش از قبر این شهید می آید و سنگ قبرش هم همیشه نمناک است. چند بار سنگ قبر را عوض کرده اند، ولی تغییری در بوی عطر و نمناکی آن به وجود نیامد. اگر گذرتان افتاد، حتما بروید تا خودتان ببینید: 

بهشت زهرا، قطعه 26، ردیف 32، شماره 22.


نام: سید احمد پلارک

ولادت: 7 اردیبهشت 1344

شهادت: 22 فروردین 1366

محل شهادت: شلمچه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۵
خادم الشهدا

به هرحال ، تصمیم گرفتم بمانم تا آخر و برنگردم . البته به سردشت که رفتیم ، من به اکیپ بیمارستان ملحق شدم . نمی توانستم بیکار بمانم . در کردستان سختی ها زیاد بود. همان ایام آقای طالقانی از دنیا رفتند و برگشتیم تهران .

 در تهران برایم خیلی سخت بود و من برای اولین بار مصطفی را آنطور دیدم، با نگرانی شدید .

 منافقین خیلی به اوحمله می کردند . عکسی از مصطفی کشیده بودند که در عینکش تانک بود و شلیک می کرد ، خیلی عکس وحشتناکی بود .


 من خودم شاهد بودم این مرد چقدر با خلوص کار می کرد ، چقدر خسته می شد ، گرسنگی می کشید ، اما روزنامه ها اینطور جنجال به پا کرده بودند. 

 هیچ کس درک نمی کرد مصطفی چه کارهایی انجام میدهد . 


از آن روز از سیاست متنفر شدم . به مصطفی گفتم: باید ایران را ترک کنیم . بیا برگردیم لبنان . ولی مصطفی ماند. 

به من می‌گفت: فکر نکن من آمده ام و پست گرفته ام ، زندگی آرام خواهدبود. تا حق و باطل هست و مادام که سکوت نمی کنی ، جنگ هم هست .

بالاخره پاوه آزاد شد و من به لبنان برگشتم . 

همین قدر که گاهگاهی بروم و برگردم راضی بودم و مصطفی دقیق کارهایی را که باید انجام می دادم می گفت . سفارش یک یک بچه های مدرسه را می کرد و می خواست که از دانه دانه خانواده شهدا تفقد کنم . برایشان نامه می نوشت . می‌گفت: بهشان بگو به یادشان هستم و دوستشان دارم .

 مدام می گفت: اصدقائنا ، دوستانم ، نمی خواهم دوستانم فکر کنند آمده ام ایران ، وزیر شده ام ، آن ها را فراموش کرده ام .

یک بار که در لبنان بودم شنیدم که عراق به ایران حمله کرده خیلی ناراحت شدم . جنگ کردستان که تمام شد خوشحال شدم . امید برایم بود که کردستان الحمدلله تمام شد ...


ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۸
خادم الشهدا

ترکش خمپاره حاج احمد را به شدت زخمی کرده بود. 

بچه ها به زور او را به بیمارستان صحرایی بردند. 

کار به اتاق عمل و جراحی افتاد. 

نمی گذاشت بی هوشش کنند. 

می گفت می ترسم موقع به هوش آمدن اطلاعات نظام و عملیات را لو بدم. 

بی هوشش نکردند، همانطور عمل شد...


سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۷
خادم الشهدا


علی کاظم کسی بود که در جنگ بیش از پانصد بسیجی ایرانی رو به شهادت رسونده بود و در کتابش اینگونه نوشته: شهداء ایران مستجاب الدعوه هستن آخرهای جنگ بود که تیر خوردم و خونه زیادی ازم رفته بود ایرانی ها محاصره کردن مارو ، چشمام تار میدید که متوجه شدم یه ایرانی داره میادو تیر خلاص میزنه ، نفسمو حبس کردم ک نفهمه زندم ، تا منو برگردوند ناگهان نفسم زد بیرون تا فهمید زنده ام جلوم نشست و منم پیراهنمو جلوش گرفتم به نشان این که اسیر شدم ، دیدم عربی بلده،بچه خوزستان بود، گفت اسمت چیه گفتم علی ، علی کاظم . گفت تو اسمت علی هستشو با ما میجنگی ؟؟ شعیه هستی ؟؟؟ گفتم آره , خونت کجاست ؟؟؟ گفتم نجف ..... تا گفتم نجف بغض این بسیجی تر کید و در حال گریه بوود گفت کجایه نجف ؟؟ گفتم او کوچه ای که تهش میخوره به حرم حضرت علی , دیدم داره گریه میکنه . گفتش اسمت علی هستشو شیعه هستیو خونتم کناره حرم امام علی ما و عشق ما ایرانیا هست ؟؟بعد داری با ما میجنگی ؟؟؟ سرمو انداختم پایین ، ولی توبه نکردم . گفت میدوونی آرزوم چیه علی کاظم ؟؟ گفتم نه . گفت آرزوم اینه که شهید بشم و به رسم شماها منو دوره ضریح خوشگل علی بچرخونن و روبه روی حرم امامم دفنم کنن ، پیراهنم ک تو دستام بودو گرفت و پوشید , داشت اشک میریخت و یه هوو گفت برو آزادی , گفتم چرا ؟؟؟ گفت چون شیعه هستیو اسمت علیه . برووو . پا شدم دویدم , دور شدم اما دیدم هنوز نشسته و داره گریه میکنه , دویدم و از حال رفتم . چشم باز کردم دیدم تو بیمارستانم و همه ی اقوام دورمن ، پدرم گفت علی کاظم تو زنده ای ؟؟ تعجب کردم , گفتم اره , چطور ؟؟؟ گفت ما تورو دفن کردیم .تعجبم بیشتر شد , گفت دیروز یه جنازه ای برامون آوردن ک صورتش کامل سوخته بود و نمیشد تشخیص داد اما لباس تو تنش بود و تو جیبش پلاک تو بود ، ماهم به رسم اعراب بردیمش و دور ضریح امام علی چرخوندیم در قبرستان درست روبه روی حرم امام علی دفنش کردیم . به شدت اشک میریختم , همه تعجب کردن خودمو انداختم پایین تخت , سجده کردم , گفتم خدایا من با کیا میجنگیدم , خدایا من کیارو کشتم , خدایا لعنت به من . آخرشم گفتم خدایا یعنی توبه منو قبول میکنی ؟؟

گوشه ای از خاطرات علی کاظم 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۷
خادم الشهدا

نیمه شب برا درس خوندن به اتاق پذیرایی رفتم.

دیدم محمودرضا قبل از من اونجاست، اما درس نمیخواند.

با این که اون موقع دوازده سیزده ساله بود و به سن تکلیف نرسیده بود، داشت نماز شب میخواند.

شب های دیگه هم دیدم بلند شده و نماز شب میخونه.

هر شبی هم که می گذشت نمازش طولانی تر میشد.

حتی یک بار نماز شبش حدود دو ساعت طول کشید.

هنوز چهره اش یادمه که نماز شب هاش رو چقدر با حال میخواند...


به روایت برادر شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائی


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۵
خادم الشهدا

در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت . 

من ومصطفی در این طبیعت قدم می‌زدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمی‌دهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود . 


در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد .


البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم .


غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند. 

آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی . 

گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی . 

اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است . 

امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم. 

غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد .


گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم 

. خیلی وقتها با همه وجود منتظر می‌نشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود.

 مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ...


ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۰
خادم الشهدا

رزمنده ها خیلی شهید همت رو دوست داشتند .

حاجی اومده بود برا سرکشی ، که بچه ها از شدت علاقه ریختند سرش .

یهو شنیدم که شهید همت گفت : "بی انصاف ها انگشتم رو شکستید !"

اما هیچ کس توجه نکرد .

دو روز بعد دیدیم حاجی انگشتش رو گچ گرفته .

شهید حاج محمد ابراهیم همت


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۳۳
خادم الشهدا

پدرش براش بارانی خریده بود. اما علی نمی پوشید. هر کاری می کردم، نمی پوشید. می گفت: این پسره بیچاره نداره، منم نمی پوشم. 

پسر همسایه مون رو می گفت. پدرش رفتگر بود و پول نداشت برای بچه هایش بارانی بخره ، علی هم می گفت چون اون نداره، منم نمی پوشم...

📌 خاطره ای از زندگی شهید علی صیاد شیرازی


📚 منبع: یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 5

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۰
خادم الشهدا

🎋خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند. 👤حاجی بی قرار بود اما به رو نمی آورد خیلی ها داشتند باور می کردند اینجا آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار 👤حاجی اومد بیسیم چی را صدا زد، حاجی گفت هرجور شده با بیسیم🌹 تورجی زاده را پیدا کن( شهید🌹 تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا) مداح بااخلاص و از بچه های لشکر بود. 🌝خلاصه محمدرضا رو پیدا کردند، 👤حاجی بیسیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بیسیم گفت 🌹محمدرضا چند خط روضه حضرت زهرا(س) برام بخون.

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

🌹محمدرضا فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم 👤حاجی از هوش رفت، خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند، خط را گرفته بودند عراقی ها را تارومار کردند...


محمدرضاتورجی زاده خونده بود:

          😭😭😭😭😭😭

در بین آن دیوار و در............زهرا صدا می زد پدر...

                    😭😭

دنبال حیدر می دوید..........از پهلویش خون می چکید...

                    😭😭

سه نوبر خمیده خدا نگهدارت


خوشی زعمر ندیده خدانگهدارت

                   😭

قرار بعدی ما عصر عاشورا


کنار رأس بریده خدانگهدارت


اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۰:۲۵
خادم الشهدا


فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخند گفت: مصطفی خودش کسی را فرستاده دنبالتان . گفته غاده

 بیاید .


 غاده گل از گلش شکفت . از اول می دانست که محال است مصطفی بداند او اینجا است و نگذارد بیاید ، حتی اگر جنگ باشد . مصطفی راضی است او برود پاوه و آن قدر عزیز و عاقل است که "محسن الهی" را دنبال او فرستاده ، محسن را از لبنان از آن وقت که به موسسه آمد و مدتی تعلیم دید ، می شناخت .


البته من وقتی رسیدم پاوه ، آن جا از محاصره در آمده و آزاد شده بود. مصطفی هم نبود. او را روز بعد دیدم . وقتی آمد همان لباس جنگی تنش بود و خاک آلود ، یاد لبنان افتادم.

من فکر میکردم کلاشینکف ولباس جنگی مصطفی در ایران

دیگر تمام شد ، ولی دیدم همان طور است ، لبنانی دیگر . 

مصطفی به من گفت: می خواهم در کردستان بمانم تا مسئله را ختم کنم و دنبالتان فرستادم چون در تهران خانه نداریم و شما اینجا نزدیک من باشید بهتر است. از من خواست مراقب باشم و جریان را بنویسم مخصوصاً برای روزنامه های کشورهای عرب . مصطفی می گفت و من می نوشتم . 

نزدیک یک ماه در کردستان با او بودم .

 از پاوه به سقز ، از سقز به میاندوآب ، نوسود ، مریوان و سردشت .

 مصطفی بیشتر اوقات در عملیات بود و من بیشتر اوقات ، تنها .

 زبان که بلد نبودم . قدم میزدم تا بیاید . گاهی با خلبانان صحبت می کردم ، چون انگلیسی بلد بودند ...

ادامه دارد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۳
خادم الشهدا