خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۲۱۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است


باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا. » با لندروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.


🌺شهید مهدی باکری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۴
خادم الشهدا

می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. 

حتی توی خانه صدایش می کردند " آشیخ احمد " ولی نرفت . 

می گفت: "کار بابا تو مغازه زیاده"

هم دانشگاه می رفت هم کار می کرد. در یک شرکت تاسیساتی.

اوایل کارش بود که گفت: " برای ماموریت باید بروم خرم آباد". 

خبر آوردند دستگیر شده ، با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می کردند. 

آن دو نفر زن و بچه داشتند ، احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند ...


سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۷
خادم الشهدا

در وجودم دوست داشتم لبنان بمانم و آمادگی زندگی کردن در ایران را نداشتم . در ایران ما چیزی نداشتیم . به مصطفی گفتم مسئولیتش در لبنان چه می‌شود ؟ و تصمیم گرفتیم که مصطفی در ایران بماند و من هم تا مدرسه تعطیل بشود در لبنان بمانم و کارهای مصطفی را ادامه بدهم . 

می گفت: نمی خواهم بچه ها فکر کنند من و شما رفته ایم ایران و آنها را ول کرده ایم . 

در طول این مدت ، من تقریباً هر یک ماه به ایران برمی گشتم و ارتباط تلفنی با مصطفی داشتم ، اما مدام نگران بودم که چه می شود ، آیا این زندگی همین طور ادامه پیدا می کند؟


تا اینکه جنگ کردستان شروع شد . آن موقع من لبنان بودم و وقتی توانستم در اولین فرصت خودم را به ایران برسانم دیدم مثل همیشه مصطفی در فرودگاه منتظرم نیست . برادرش آمده بود و گفت دکتر مسافرت است . 

آن شب تلویزیون که تماشا می کردم دیدم اسم پاوه و چمران زیاد می آمد . فارسی بلد نبودم . فقط چند کلمه، بیشتر متوجه نمی شدم ، دیگران هم نمی گفتند . خیلی ناراحت شدم ، احساس می کردم مسئله ای هست ولی کسانی که دورم بودند می‌گفتند: چیزی نیست ، مصطفی بر می گردد . هیچ کس به حرف من گوش نمی کرد. مثل دیوانه‌ها بودم ودلم پر از آشوب بود .


روز بعد رفتم دفتر نخست وزیری پیش مهندس بازرگان .

 آنجا فهمیدم خبری است ، پیام امام داده شده بود و مردم تظاهرات کرده بودند . پاوه محاصره بود . به مهندس بازرگان گفتم: من میخواهم بروم پیش مصطفی . به دیگران هر چه می گویم گوش نمی دهند . نمی گذارند من بروم .



ادامه دارد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۹
خادم الشهدا


یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس حسین تو سنگر خوابیده بود، 

دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی عطر و گلاب مستشان می کند؛ بوی عطر از بدن حسین بود آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، 

به او گفتند:«حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست ، گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.»

حسین با چشمانی خواب آلود گفت:«عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.»

بعد با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.»

گفتند:«چه خوابی؟»

نگفت. با اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند.

حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان(عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: به زودی شهید می شوی.»


شهید سید حسین گلریز


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
خادم الشهدا

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.شهید امام رضا(ع) - قافله شهداء

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

از خاطرات برادران تفحص


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۶
خادم الشهدا

 

هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود . می گفتم: خب حالا که محافظ نمی برید ، من می آیم و محافظ شما می شوم . کلاشینکف را آماده می‌گذارم ، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی می‌کنم . می‌گفت: نه ! محافظ من خدااست . نه من ، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمی توانید آن را تغییر دهید .

 در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم .

یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کرده اید . 

خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده . خودش هم همیشه فکر می کرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادت ها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند .


مصطفی الان کجا است ؟ زیر همین آسمان ، اما دور ، خیلی دور از او، چشمهایش را بست و سعی کرد به ایران فکر کند، ایران، خدایا ممکن است مصطفی دیگر برنگردد ؟ آن وقت او چه کار کند؟ 

چه طور جبل عامل را ترک کند؟ چطور دریای صور را بگذارد و برود ؟


آن روز وقتی با مصطفی خداحافظی کردم و برگشتم به صور در تمام راه که رانندگی می کردم ، اشک می ریختم . برای اولین بار متوجه شدم که مصطفی رفت و دیگر ممکن است برنگردد. 

آیا می توانم بروم ایران و لبنان را ترک کنم ؟ آن شب خیلی سخت بود .

 البته از روز اول که ازدواج کردم ، انقلاب و آمدن به ایران را می دانستم ، ولی این برایم یک خواب طولانی بود . فکر نمی کردم بشود. خیلی شخصیتها می آمدند لبنان به موسسه ، شهید بهشتی ، سید احمد خمینی ، بچه های ایرانی می آمدند و در موسسه تعلیمات نظامی می دیدند . می دانستم مصطفی در فکر برگشتن به ایران است .


یک بار مصطفی میخواست مرا بفرستد عراق که نامه برای امام خمینی ببرم و حتی می گفت: برو فارسی را خوب یاد بگیر. امام که در پاریس بود در جریان بودم و انقلاب که پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر این که مصطفی برگردد ایران نبودم . وارد این جریان شدم و نمی دانستم نتیجه اش چیست ، تا یک روز که مصطفی گفت: ما داریم می رویم ایران . با بعضی شخصیتهای لبنانی بودند. پرسیدم: برمی گردید ؟ گفت: نمی دانم! 


مصطفی رفت ، آن ها برگشتند و مصطفی بر نگشت .

 نامه فرستاد که: امام از من خواسته اند که بمانم و من می مانم . در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان . البته خیلی برایم ناراحت کننده بود .

هرچند خوشحال بودم که مصطفی به کشورش برگشته و انقلاب پیروز شده است .


 پانزده روز بعد نامه دوم مصطفی آمد که: بیا ایران!



 ادامه دارد.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۰
خادم الشهدا


گفت: 

"تا روزی که جنگ باشه...

منم هستم...

میخوام ازدواج کنم...💍

تا دینم کامل شه...

تا زودتر شهید شم...☹️


مادرشم گفت:

"محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه…

تا بالاخره شهید شه...

زنش میشی..؟؟

قبول کردم...☺️

لباس عروسی نگرفتیم...

حلقه هم نداشتم...

همون انگشتـــ💍ــر نامزدی رو برداشتم...

دو روز بعد عقد...

ساکشو بست و رفت...😔


یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا...😢

روزی که اعزام میشد گفت:

.

توآن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم ❤️

همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم…😍

.

 "زود برمیگردم...

همه چیو آماده کرده بودم...

واسه شروع یه زندگی مشترک...💕

که خبر شهادتش رسید...😭

حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم... 😔

حسرت یه روووز...

زندگی کامل با او...💔

.

(همسر شهید،محمدعلی رثایی)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۸
خادم الشهدا

مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود . به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند . غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا ، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد ، خیلی منظره زیبایی بود . 

دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد ، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم . 

من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد ، واقعاً می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند .

 

گفتم: مصطفی چی شده ؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است ! و شروع کرد به شرح ، و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود.

 من خیلی عصبانی شدم ، گفتم: مصطفی ، آن طرف شهر را نگاه کن . تو چی داری می گویی ؟ مردم بدبخت شهر شان را ول کردند ، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند و شما همه اینها را زیبا می بینید ؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید ؟

 به چی دارید خودتان را مشغول می کنید ؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند وخیلی خون ریخته ، شما به من می‌گوئید نگاه کنید چه زیباست ! ؟


 حتی وقتی توپها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت: ببین چه زیباست ! 

این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه ، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال می بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی . این ها که می بینید شهید داده اند ، زندگی شان از بین رفته ، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید .


این همه اتفاقات که افتاده ، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلبشان متوجه خدا بشود . 

بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست . 


برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آورد ، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید اشکش سرازیر می شد . 

در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود .

اصلا او از مرگ ترسی نداشت.

در نوشته هایش هست که :

 من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم. و او از من فرار می کند.

بالاترین لذت ، لذت مرگ و قربانی

 شدن برای خدا است .



 ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۷
خادم الشهدا

بار اول که خیره شدم تو صورتش...

وقتی بود که انگشتر فیروزه شو کردم دستش...

سر سفره ی عقد...

.

نذر کرده بودم...

قبل ازدواج...

به هیچکدوم از خواستگارام نگاه نکنم...

تا خدا خودش یکی رو واسم پسند کنه...

حالا اون شده بود...

جواب  مناجاتای من...

مثه رویاهای بچگیم بود...

با چشایی درشت و مهربون و مشکی...

هر عیدی که میشد...

میگفت بریم النگویی،انگشتری...

چیزی بگیرم برات...

میگفتم\"بیشتر از این زمینگیرم نکن

چشات به قدر کافی بال و پرمو بسته...

.

#عاشق_کشی_دیوانه_کردن_مردم_آزاری...

#یک_جفت_چشم_مشکی_و_اینقدر_کارایی؟

.

میخندید و مجنونم میکرد...

دلش دختر میخواست...

دختری که تو سه سالگی...

با شیرین زبونی صداش کنه......بابا...

یه روز با یه جعبه شیرینی اومد خونه...

سلام کرد و نشست کنارم...

دخترش به تکون تکون افتاد...

مگه میشه دختر جواب سلام بابا رو نده...

لبخندی کنج لباش نشست...

از همون لبخندای مست کننده ش...

یه  شیرینی گذاشت دهنم...!

گفتم: \"خیره ایشالا...!!!\"

گفت: \"وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم...\"

اشکام بود که بی اختیار میریخت...

\"خدایا

یعنی به این زودی فرصتم تموم شد...؟\"

نمیخواست مرد بودنشو با گریه کم رنگ کنه...

ولی نتونست جلو بغضشو بگیره...

گفت:

\"میدونی اگه مردای ما اونجا نمیجنگیدن...

اون جونورا...

به یزد و کرمان هم رسیده بودن و

شکم زنان باردارمونو میدریدن...؟

میدونی عزت تو اینه که مردم...

بیرون از خاکشون واسه امنیتشون بجنگن..؟\"

گفتم:\"میدونم

ولی تو این هیاهوی شهر...

که همه دنبال مارک و ملک و جواهرن...!!!

کسی هست که قدر این  مهربونیتو بدونه...؟\"

باز مست شدم از لبخندش...

گفت:\"لطف این کار تو همینه...\"

تو تشییعش قدم که بر میداشتم و...

حالا که رو تخت بیمارستان...

رقیه شو واسه اولین بار دادن دستم...

همون جمله رو زیر لب تکرار میکنم...

.

(همسر شهید،میثم نجفی)


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۵۹
خادم الشهدا


اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید ، خواست تنها با من صحبت کند . گفت: غاده ! شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید ؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کرده اید .

 خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده ، باید قدرش را بدانید .

 من از حرف آقای صدر تعجب کردم . 

گفتم: من قدرش را می دانم .

 و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن .

 آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت:

 این خلق و خوی مصطفی که شما می بینید ، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش . این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار .


 و خیلی افسوس می خورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمی کنند ، تواضع مصطفی را از ناتوانیش می دانند و فقیر و بی کس بودنش . 

امام موسی می گفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید .


من آن وقت نمی فهمیدم ، اما به تدریج اتفاقاتی می افتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا می کرد. 

یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود . 

مردم جنوب را ترک کرده بودند. 

حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، می گفتند: ما نمی توانیم با اسرائیل بجنگیم . ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات .

 برای ما جز مرگ چیزی نیست . شما چطور ما را اینجا گذاشته‌اید؟ مصطفی می گفت: من به کسی نمی گویم این جا بماند . هر کسی می خواهد ، برود خودش را نجات بدهد . من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نمانده ام . تا بتوانم ، می جنگم و از این پایگاه دفاع می کنم ، ولی کسی را هم مجبور نمی کنم بماند .


 آنقدر این حرفها را با طمأنینه می زد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد .


ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۴
خادم الشهدا