خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۲۱۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

دلتنگ که میشوی بهترین مأوا مقبره شهدای گمنام است

گمنامی شان غم هایت را محو میکند

گمنامی شان زندگی را برایت حقیرمیکند

همان زندگی که برای دنیایت آخرت را میدزدد

اری آنجاست که کوچکی افکارت به چشم دلت دیده میشوند و تو میمانی واندوهی از سرآگاهی 

میروی تا دنیا را در این آرامگاه کوچک دوربریزی وکمی آخرت  وام بگیری ازآنهایی که تمام دنیارابه آخرت فروختند

کاش قدر ارزنی از عشقشان رابفهمیم 

کاش همه چیز به زیبایی سادگیشان بود

کاش ....


روزتون با یاد شهدا

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۸
خادم الشهدا


جمعه ها در مسجد امام حسن مجتبی (ع) دعای ندبه توسط آقا سیّد با آن صدای زیبایش برقرار بود بیشتر جمعه ها بعد از خواندن دعا برای فوتبال به محله ی بخش 8 می رفتیم و آقا سیّد با اینکه از درد پایش در ناحیه ی زانو رنج می برد ، امّا با علاقه و خیلی جدّی فوتبال بازی می کرد.


در یکی از روزها پیش از بازی فوتبال ، سیّد بچّه ها راجمع کرد و گفت : که بازی خشک و خالی صفایی ندارد، حتما" باید شرط بندی باشد . یکی از بچّه ها گفت:"آقاسیّدشرط بندی؟!از شما دیگر انتظار نداشتیم ." آقا سیّد خنده ای کرد و گفت: "شرط بندی حلال! " بعد آقا سیّد فرمودند:" هر تیمی که بازنده شد برای تیم برنده باید نفری صد تا صلوات بفرستد ."و از آن پس هرگاه بازی برگزار می شد ، یا صلوات دهنده بودیم یا صلوات گیرنده.


🌺شادی روح شهید سید مجتبی علمدار گل صلوات🌺

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۹
خادم الشهدا

به محض اینکه وارد می شد ، بچه ها دورش را می گرفتند و از سرو کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای یک کندو.

 مصطفی پدرشان ، دوستشان و همبازی شان بود . 

غاده می دید که چشم های مصطفی چطور برق می زند و با شور و حرارت می گوید: 

ببین این بچه ها چقدر زور دارند! این ها بچه شیرند . 


با شادی شان شاد بود و به اشکشان بی طاقت . 

کمتر پیش می آمد که ولو یه قراضه غاده را سوار شوند ، از این ده به آن ده بروند و مصطفی وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار نشسته و گریه می کند پیاده نشود.


 پیاده می شد ، بچه را بغل می گرفت ، صورتش را با دستمال پاک می‌کرد و می بوسیدش وتازه اشکهای خودش سرازیر می شد .


 دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد.

 مصطفی گفت: نه ، نمی شناسم .

مهم این است که این بچه یک شیعه است .

 این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد وگریه اش نشانه ظلمی است که بر شیعه علی رفته .


ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود.


بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان دهد مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروه ها داشت .

 می‌گفتند:چمران لبنانی نیست ، از ما نیست .


 خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هرچند آقای صدر با شدت با آنها حرف می‌زد . 

می گفت: من اجازه نمی دهم کسی راجع مصطفی بد گویی کند. ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کمتر کسی می توانست درک کند. آقای صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست ؟ او از برادر به من نزدیکتر است ، او نفس من ، خود من است . الفاظ عجیبی می گفت درباره مصطفی . 

وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفی وارد می‌شد همه توجه اش به او بود . 

دیگر کسی را نمی دید . 

حرکات صورتش تماشایی بود، گاهی می خندید ، گاهی اشک می ریخت و چقدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند. اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند ، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان هم بود .


ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۸
خادم الشهدا


300تن از رزمندگان این گردان در کانالی محاصره شدند ، چند روز با تکیه بر ایمانشان به مبارزه ادامه دادند و به مرور بر اثر آتش دشمن و تشنگی مفرط شهید میشدند.

سعید قاسمی میگوید :

" ساعات آخر مقاومت بی سیم چی حاج همت را خواست.. صدای ضعیفی از آن سوی خط گفت همه رفتند .. باطری دارد تمام میشود و عن قریب عراقی ها می ایند تا مارا خلاص کنند...من هم خداحافظی میکنم. "

حاج همت که قادر به محاصره تیپ های تازه نفس دشمن نبود ، به پهنای صورت اشک می ریخت ،،، بی سیم را قطع نکن ..حرف بزن. هرچه دوست داری بگو


گفت :

" سلام ما را به امام برسانید از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۸
خادم الشهدا


شب عملیات با سید داشتم حرف می زدم.

یهو رفت کنار؛ 

رو به صحرا، پلاک شو در آورد انداخت تو صحرا!

داد زدم:

 " سید چیکار می کنی؟ الان شهید می شی، بعد جنازت بر نمی گرده؟! "

گفت:

 " دارم شهوت شهادت رو تو خودم می خشکونم. "

من که تعجب کردم،

 گفتم: 

" شهوت شهادت دیگه چه صیغه ایه؟ "

گفت:

 " الان داشتم فکر می کردم میرم شهید می شم. 

بعد برام یه مجلس خوب می گیرن!

خوشحال شدم.

ولی من دارم واسه خدا میرم میدون.

 اینا که به خاطر خدا نیست.

برای همین دارم شهوت شهادت رو می کُشم ... "

هنوز هم جنازه ی سید بر نگشته..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۰
خادم الشهدا

دلگیــــرم !!

هر چه می می دَوَم ،

به گــَرد ِ پایتان هم نمیرسم..

مسئلـــه یک  سربند و یک لباسِ خاکی نیست ..

هوای دلم از حدِ هشدار گـــذشته .. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۳:۴۲
خادم الشهدا

چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیکتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند

 آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند. 


مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ، می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند . 


یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند‌، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .

 

 آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟

 مصطفی گفت: الان عید است . خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها که رفته اند، وقتی برگردند ، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان . من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. 

گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی؟ 

 گفت: این غذای مدرسه نیست . گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد ، گفت: خدا که می بیند .




ادامه دارد.....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۷
خادم الشهدا


گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما کردند اینها را دارید می گویید؟ گفت: آن ها که کردند حق داشتند ، چون شما را دوست دارند ، من را نمی شناسند و این طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم . بعد از این جریان مادرم منقلب شد .


مادرم میگفت : من اشتباه کردم این حرف را زدم . دیگر حرفم را پس گرفتم . باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی .

مصطفی چیزی نگفت ، خندید .


 غاده به مادرش نگاه کرد.فکر کرد: حالا برای مصطفی بیشتر از من دل میسوزاند! و دلش از این فکر غنج رفت.

 روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید که این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است ؟

 او ، صبح ها که از خواب بلند می شود وقتی رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلوی در اتاق آورده اند و قهوه آماده کرده اند . شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید ، نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در این خانه اش هست . 


مصطفی خیلی آرام این را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم ، اما قول می دهم تازنده ام ، وقتی بیدارشد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت .

و تا شهید شد این طور بود.


حتی وقت هایی که در خانه نبودم در اهواز در جبهه ، اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند ، می رفت شیر می آورد. خودش قهوه نمی‌خورد ، ولی میدانست ما لبنانی ها عادت داریم ، درست می کرد . گفتم: خب برای چی مصطفی ؟ می گفت: من قول داده ام به مادرتان تازنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم .


مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند ، نگذارد من بروم پیش آن ها ، ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکرد و من گاهی به نظرم می آمد مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را .


خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با چهارصد یتیم، به اضافه این که آن جا پایگاه سازمان بود، سازمان امل . از نظر ظاهر جای زندگی نبود ، آرامش نداشت . البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج معمولی نیست . احساس می کردم شخصیت مصطفی همه چیز هست . خودم را نزدیک ترین کس به او می دیدم و همه آن هایی که با مصطفی بودند همین فکر را می کردند.گاهی به نظرم می آمد همه عالم در گوشه این مدرسه در این دو اتاق جمع شده ، همه ارزشهایی که یک انسان کامل ، یک نمونه کوچک از امام علی علیه السلام می توانست در خودش داشته باشد.

 ولی غریب بود مصطفی ، برای من که زنش بودم هر روز یک زاویه از وجودش و روحش روشن می شد و اصلاً مرامش این بود . خودش را قدم به قدم آشکار می کرد. توقعاتی که داشت یا چیزهایی که مرا کم کم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من می خواست نمی توانستم ، ولی ذره ذره با محبت آن ابعاد را نشان داد.


ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۰
خادم الشهدا

مادرم  انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ 

مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم ، به یک شرط ! 

من خیلی ترسیدم ، داشت به طلاق می کشید . 

مادرم حالش بد بود .

 مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم . من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .

مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان ! فردا می روم طلاق می گیرم . آن شب با مصطفی نرفتم .


 مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود . مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم . در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... 

گفتم: بله ! من هم این شرط را پذیرفته‌ام .

 بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید .


چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت نگاه کرد .


 فکر کرد مصطفا ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد . بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است .

صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم . سعی کن محبت مادر را جلب کنی ، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان .


آن شب حال مادر خیلی بد شد ، مصطفی  آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم. 


مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد . دست مامانم را می بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود. 

مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد . من هم راه افتادم رفتیم بیروت . 

مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: 

شما باید بالای سر مادرتان بمانید ، ولش نکنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی ؟ ببرش ! من مراقب خودم هستم .

 مصطفی می‌گفت: نه ، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم . و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت . مادرم تعجب کرد . شرمنده شده بود از این همه محبت .

مامان که خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم .


 یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید ، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد .

من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. 

گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود ، مادر شما نبود ، که این همه تشکر می‌کنید. 

گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد . من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید.....


 

ادامه دارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۸
خادم الشهدا


پشت چراغ قرمز🔴 خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر👨 هم صحبت میکرد.

کنار خیابون یه پیرمردی که سر تا پا سفید یکدست بود تو گاری بزرگی گل های رزی 🌹🌹به رنگ های مختلف میفروخت

ولی سفیدی پیرمرد منو جلب خودش کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمونا💭💭 اومده

 اصلا حواسم نبود 😅به منوچهر که یه لحظه حجم خیس و سنگینی رو روی پاهام حس کردم

 یه آنی بخودم اومدم دیدم 😳

منوچهر که رد نگاهمو گرفته و فک کرده من به گل ها خیره شدم پیاده شده تا گلها رو برام بخره😉

منوچهر همینطور همه ی گلها💐🌸🌷🌹🌺 رو با دستش بر میداشت و می ریخت رو پاهای من.....😍

2 بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه تو خیابون داشتند به ما نگاه می کردند و سوت ✌و کف👏👏 می زدند.😄

حتی تو اون حین یه خانومی👩 که تیپش به ماها نمی خوره

 برگشت به همسرش گفت: میبینی😒 بعدا بگین بچه حزب اللهیا محبت بلد نیستن😏 و به خانوماشون ابراز محبت نمی کنن.

اون روز منوچهر همه ی گلهای پیرمرد و خرید و ریخت رو پاهای من😇...

و من نمی دونستم دیگه چی بگم🙈 و چه کلمه ای لایق این محبته....

غیر این که بگم ❤️بی نهایت دوست دارم❤️.

.


💢به نقل از همسر شهید منوچهر مدق💢


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۸
خادم الشهدا