خبر شهادت-قسمت دوم
مطمئن باش نمیگذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر میدهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّهها باشد.😭
- بارکالله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری ندادهام. خب الآن میگویم.
اول میروم پسرش را صدا میزنم. بعد خیلی صمیمانه میگویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...
نه. اینطوری نه. آهان فهمیدم. بهش میگویم: ببخشید شما تو همسایههاتان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟
اگر گفت نه، میگویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...
یا نه؛ میگویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست
. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم:
هیچی نترسها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمیکرد.
- آهان بهش میگویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم
: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!
طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.😂😭😭😭😭😭
بغض کردم و پردهی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.
قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت میخواد، خودم بهت خبر بدم!
قه قه خندید😂. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.
کمکم خندهاش را خورد. بعد گفت: چی شده؟
نفس تازه کردم و گفتم: میخواستم بپرسم پدرت جبههاست؟!» لبخند رو صورتش یخ زد
. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کمکم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه.
موج درست شد. گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود
. گفت: اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمیروم. دست راستش بر سر من.
و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم