خبر شهادت-قسمت اول
به حال غصّه دار و غمگین ندیده بودمش.
همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده میشد .
قرص روحیه بود ! نه در تنگنا ها و بدبیاری ها کم می آورد ، نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن . یک تنه می زد به قلب دشمن.
به قول معروف، خطر پیشش احساسِ خطر میکرد
! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش میرود، قاسم به باباش. هر دو بشّاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود🌺🌺 :
- سلام ابراهیم. حالت چه طوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری ؛ چون داداش بزرگت دیروز شهید شد😭😂!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلّی هم شوخی و خنده به تنگ خبر میبست و با شنونده کاری میکرد که اصل ماجرا یادش برود.
هر چی بهش میگفتم که: آخر مرد مؤمن این چهطور خبر دادن است؟ نمیگویی یکهو طرف سکته میکند، یا حالش بد می شود؟
می گفت: دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!
- منظورم اینه که یک مقدمه چینیای، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چهطور؟
بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچک پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلّی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن، خبر شهادت بدهم
؟ نه آقاجان، این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوتِ آبم.
نرود میخ آهنین در سنگ! هیچطور نمیشد بهش حالی کرد که... بگذریم.
حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسّی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم، اما همه متفقالقول نظر دادند که تو – یعنی من – فرماندهای.
وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آبِ منبع پیدا کردم. نشسته بود و در طشت کف آلود، به رخت چرکهایش چنگ میزد
. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکاش کردم
. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: غلط نکنم لبخند گرگ بیطمع نیست! باز از آن خبرها شده؟ جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر میکنم تو علم غیب داری و حتی میدانی اسم گربهی همسایه چیه؟
رفتیم و رختها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود.
قاسم کنار آب گفت: من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه میروم و خبرش را میرسانم. 🌺
ادامه دارد.........