خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

امان نامه از گناه...


💠امیــرالمـومـنین علی ع فرمـودند:


🔹هر کس نماز صبح را بر پا دارد و پس از نماز در جایش بنشیند و سوره توحید را یازده مرتبه قبل از طلوع خورشید قرائت کند آن روز مرتکب گناه نمیشود، هر چند شیطان به سوی او طمع کند.🔹


📚«ثواب الاعمال، صفحه 341» ‌

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۸
خادم الشهدا


⭕️امام علی علیه السلام به اصحاب خویش فرمودند:


❌هرگاه زنی نظر شما را جلب کرد، فوراً به همسر خود رجوع کنید،


💢زیرا آنچه که نظر شما را جلب نمود در او نیز است

⛔️ و آن مرد نباید به شیطان مهلت نزدیک شدن به قلب خود دهد و باید دیدگان خویش را ازتوجه به آن زن «أجنبی» فرو بندد


❣و اگر دارای همسر نیست دو رکعت نماز گزارد و به حمد و ثنای الهی بپردازد و صلوات بر پیامبر و آل وی فرستد و سپس از خدا درخواست کند تا با رحمت و لطف خود او را از راه دستیابی به حلال، از روی آوردن به حرام بی نیاز کند.


نور الثقلین، ج 3، ص 5


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۹
خادم الشهدا



قسمت2⃣



در سال 1356 با زنی به نام « غاده جابر » که دختر یکی از تاجران ثروتمند لبنانی بود ، ازدواج کرد .

  

 در سال 1357 با پیروزی ا نقلاب اسلامی به ایران بازگشت و در مدت کوتاهی توانست با توکل برخدا و ایمان و اعتقادی راسخ ، و به کار بستن تمام اندوختة علمی و تجربی خود ، مسئولیتهای بزرگی را بر دوش گرفته و اقدامات مؤثری را در جهت تثبیت نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران به انجام رساند


از برجسته ترین مسئولیت ها و خدمات وی ، می توان به موارد زیر اشاره کرد


 وزیر دفاع ، نمایندة مردم تهران در اولین دوره مجلس شورای اسلامی ، نمایندة امام در شورای عالی دفاع ، فرمانده جنگهای نامنظم ، پاکسازی منطقة کردستان و آزادی شهر پاوه از لوث وجود دشمنان


 سرانجام در تاریخ 31 خرداد 1360 در حالی که از پرواز عارفانة خود کاملاً آگاه بود ، به سوی قربانگاه عشق حرکت کرد و در منطقة دهلاویه حوالی شهر سوسنگرد ، بر اثر اصابت ترکش خمپاره های ؛ دشمن شهد شیرین شهادت را نوشید...


🌷زندگینامه شهید چمران🌷


 ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۴
خادم الشهدا

سلام اربابم

زیارت برا خوبا

قبول

من بدم

قبول

اما هرچی باشم نوکرت که هستم 

پای خودت نوشته شدم

به کرمت ببخش

همینطوری قبولم کن



حسین جان


نشدم نوکر خوبی به درت،حق داری

اربعین داغ حرم را به دلم بگذاری


ربنا اتنا فی الدنیا کربلا..


لینک دانلود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۲:۵۸
خادم الشهدا

قسمت..1⃣

تولد : 18 اسفند 1311 قم


تحصیلا.ت : دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما


مسؤولیت : وزیر دفاع


شهادت : 31 خرداد 1360 دهلاویه


مزار : تهران ، بهشت زهرا


 آن بزرگوار در سال 1311 در شهر مقدس قم به دنیا آمد


دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را در تهران گذراند و به عنوان دانش آموز ممتاز دبیرستان البرز ، به دانشکدة فنی راه یافت .


در سال 1336 با احراز رتبة اول در دانشکده فنی دانشگاه تهران در رشته الکترونیک فارغ التحصیل شد


 در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به آمریکا اعزام شد


پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان دردانشگاه برکلی کالیفرنیا ، با ممتازترین درجة علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسماگردید


در سال 1342 پس از قیام خونین 15 خرداد ، در اقدامی جسورانه و در حالی که می توانست به عنوان یکی از بزرگترین دانشمندان جهان دارای یک زندگی کاملاً مرفه در آمریکا باشد ؛ اما به جهت احساس تکلیف در مقابل دین خود ، رهسپار مصر شد .


در آن جا به مدت دو سال ، سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را آموخت و به عنوان بهترین شاگرد این دوره انتخاب شد .


در سال 1350 جهت ایجاد پایگاه چریکی مستقل برای تعلیم رزمندگان ایرانی و مبارزه بر علیه صهیونیزم اشغالگر به کشور لبنان عزیمت کرد


درآن جا به کمک امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان ، سازمان اَمل را پی ریزی کرد و به عنوان یک چریک تمام عیار در مقابل اسراییل خون خوار به مبارزه پرداخت.


🌷زندگینامه شهید چمران🌷


ادامه دارد..


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
خادم الشهدا



قهر بودیم..

در حال نماز خوندن بود..

نمازش که تموم شد هنوز پشت به اونو رو به دریا نشسته بودم..

کتاب شعرش و برداشت و شروع کرد به خوندن..با یه لحنه دلنشین...

ولی من باز باهاش قهر بودم..!!

کتاب و گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام، نمازش تمام،دنیا مات .... سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"

باز هم بهش نگاه نکردم..

اینبار پرسید: عاشقمی؟؟ سکوت کردم...گفت: "عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز....بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند" 

دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟؟

 گفتم : نههه


گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ..که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری"


دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه...بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:

خدا رو شکر که هستی


شهید عباس بابایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۹
خادم الشهدا

 مطمئن باش نمی‌گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!


 - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می‌دهی؟


- حالا چی هست؟


- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّه‌ها باشد.😭


- بارک‌الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده‌ام. خب الآن می‌گویم.

 اول می‌روم پسرش را صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...


نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟

 اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...


یا نه؛ می‌گویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست

. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم: 

هیچی نترس‌ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...


دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.


- آهان بهش می‌گویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم


: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!


طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.😂😭😭😭😭😭


بغض کردم و پرده‌ی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.


 قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! این‌که دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد، خودم بهت خبر بدم!


 قه قه خندید😂. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.

 کم‌کم خنده‌اش را خورد. بعد گفت: چی شده؟


نفس تازه کردم و گفتم: می‌خواستم بپرسم پدرت جبهه‌است؟!» لبخند رو صورتش یخ زد


. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم‌کم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه. 

موج درست شد. گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود

. گفت: اما این‌جا را زدید به خاک‌ریز. من مرخصی نمی‌روم. دست راستش بر سر من.


و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم


قسمت اول

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۹
خادم الشهدا

پروردگارا...


در مستجاب نشدن دعاهایم حکمتی نهفته است که خود فقط به آن علم داری.

می‌دانم دعاهایم را می‌شنوی.

و من در محکمه ی انسانی جهل خویش تو را به خساست محکوم می‌کنم... برای سکوتت در مقابل دستهای گشوده شده‌ام بسوی آسمانت.

و تو  در برابر طغیان من باز سکوت می‌کنی...

و آرام در گوش من زمزمه می‌کنی:


شکیبا باش بنده‌ام...

من در خفا اموری را برایت کنار گذاشته‌ام که خوشایند تو خواهد بود


پروردگارم...

برای نداده هایت شکرگزارم چون می‌دانم خیر مرا تو فقط می‌دانی

و برای داده هایت شکرگزارم

من اگر این نبودم پس چه بودم؟

می‌توانستی مرا گیاه خلق کنی یا که سنگی در پرتگاه... یا که گنجشکی بر شاخسار یا که هیچ باشم...

اما مرا انسان آفریدی

و چه زیبا نعمتی است این نعمت...

مرا انسان آفریدی... سرور کائنات جهان... و همه چیز در خدمت من.


پروردگارم...

نگذار با ناسپاسی این داده‌ات را از یاد ببرم

بگذار تمام امورم را به تو بسپارم...‌

سکان کشتی را تو بدست بگیر...

انسانیتم را از من پس نگیر...

پروردگارم بگذار شکرگزار نعمتهای دیده و ندیده‌ات باشم... و طغیان نکنم به بهانه‌ی انسان بودنم...

بگذار همیشه تنها بنده ی تو باشم   

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۱
خادم الشهدا

 دهه هفتادی ها گوی سبقت را ربودند


از آخر مجلس شهدا را چیدند



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۰
خادم الشهدا

 به حال غصّه‌ دار و غمگین ندیده بودمش.

 همیشه دندان ‌های صدفی سفید فاصله ‌دارش از پس لبان خندانش دیده می‌شد .

 قرص روحیه بود ! نه در تنگنا ها و بدبیاری ‌ها کم می ‌آورد ، نه زیر آتش شدید و دیوانه ‌وار دشمن . یک تنه می ‌زد به قلب دشمن. 

به قول معروف، خطر پیشش احساسِ خطر می‌کرد

! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می‌رود، قاسم به باباش. هر دو بشّاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود🌺🌺 :


- سلام ابراهیم. حالت چه ‌طوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟


- سه تا، چه طور مگه؟


- هیچی! از امروز دو تا داری ؛ چون داداش بزرگت دیروز شهید شد😭😂! 


- یا امام حسین!


به همین راحتی! تازه کلّی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می‌بست و با شنونده کاری می‌کرد که اصل ماجرا یادش برود. 


هر چی بهش می‌گفتم که: آخر مرد مؤمن این چه‌طور خبر دادن است؟ نمی‌گویی یکهو طرف سکته می‌کند، یا حالش بد می شود؟


می گفت: دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!


- منظورم اینه که یک مقدمه چینی‌ای، چیزی...


- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چه‌طور؟


بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچک پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلّی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن، خبر شهادت بدهم


؟ نه آقاجان، این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوتِ آبم. 


نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ‌طور نمی‌شد بهش حالی کرد که... بگذریم.


حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسّی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم، اما همه متفق‌القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده‌ای.


 وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آبِ منبع پیدا کردم. نشسته بود و در طشت کف آلود، به رخت چرک‌هایش چنگ می‌زد


. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمک‌اش کردم


. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: غلط نکنم لبخند گرگ بی‌طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟ جا خوردم.


 - بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می‌کنم تو علم غیب داری و حتی می‌دانی اسم گربه‌ی همسایه چیه؟


رفتیم و رخت‌ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. 

قاسم کنار آب گفت: من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می‌روم و خبرش را می‌رسانم. 🌺


ادامه دارد.........


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۸
خادم الشهدا