خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ ) ﭘﺮﺳﯿﺪند ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﻧﺪ ﯾﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺩﻡ؟ 

ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﺨﻦ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﺍﺑﯽ ﻃﺎﻟﺐ (ﻉ ) ﺭﺍ ﻧﻘﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩ :

" ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻋﻘﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺷﻬﻮﺕ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻋﻘﻞ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺷﻬﻮﺕ؛ ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺮ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﮔﺮﺩﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﺍﻭ ﭘﯿﺮﻭﺯ ﮔﺮﺩﺩ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭﺗﺮ ﻭ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ .. 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۲
خادم الشهدا

حاج حسین خرازی رزمنده‌ها را عاشقانه دوست داشت


و گاه این عشق را جوری نشان می‌داد که انسان حیران می‌شد.


یک شب تانک‌ها را آماده کرده بودیم و منتظر دستور حرکت بودیم.


من نشسته بودم کنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی که گاه بچه‌ها داشتند.


یک وقت دیدم یک نفر بین تانک‌ها راه می‌رود و با سرنشین‌ها گفتو گوهای کوتاه می‌کند.


کنجکاو شدم ببینم کیست.


مرد توی تاریکی چرخید و چرخید تا سرانجام رسید کنار تانکی که من نشسته بودم رویش.


همین که خواستم از جایم تکان بخورم، دو دستی به پوتینم چسبید و پایم را بوسید.


گفت: به خدا سپردمتون!


تا صداش را شنیدم، نفسم برید. گفتم: حاج حسین؟


گفت: هیس؛ صدات درنیاد!


و رفت سراغ تانک بعدی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۵۶
خادم الشهدا

درباره چگونگی شهادت ابراهیم نیز یکی از همرزمانش نقل می‌کند:« به بچه‌های گردان گفتم عراق دارد کار کانال کمیل را تمام می‌کند چون فقط آتش و دود بود که دیده می‌شد. اما هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاهایش افتادم دلم لرزید. نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین می‌خوردند و بلند می‌شدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند. پرسیدیم از کجا می‌آیید؟ گفتند: از بچه‌های گردان کمیل هستیم. با اضطراب پرسیدم:پس بقیه چی شدند؟ حال حرف زدن نداشتند، کمی مکث کردند و ادامه دادند:ما این دو روز زیر جنازه‌ها مخفی شده بودیم، اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود. یکی از این سه نفر دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد: عجب آدمی بود! یک طرف آر. پی. جی می‌زد، یک طرف با تیربار شلیک می‌کرد. عجب قدرتی داشت. یکی از آنها ادامه داد: همه شهدا را انتهای کانال کنار هم چیده بود. آذوقه و آب رو تقسیم می‌کرد، به مجروحان رسیدگی می‌کرد. اصلا این پسرخستگی نداشت.گفتم: از کی دارید حرف می‌زنید مگر فرمانده‌ه‌تان شهید نشده بود؟ گفت:جوانی بود که نمی‌شناختمش. موهایش کوتاه بود، شلوار «کردی» پایش بود، دیگری گفت: روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت. برای ما مداحی هم می‌کرد و روحیه می‌داد. داشت روح از بدنم خارج می‌شد. سرم داغ شده بود.

آب دهانم را فرو دادم چون که اینها مشخصات ابراهیم بود. با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو میگی درسته؟ الان کجاست؟ گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه‌های قدیمی آقا ابراهیم صداش می‌کردند. یکی دیگر گفت:تا آخرین لحظه که عراق آتش می‌ریخت زنده بود، به ما گفت: عراق نیروهایش را عقب برده است حتما می‌خواهد آتش سنگین بریزد، شما هم اگر حال دارید تا این اطراف خلوت است عقب بروید. دیگری گفت: من دیدم که او را زدند. با همان انفجارهای اول افتاد روی زمین. بی‌اختیار بدنم سست شد. دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم. سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد. از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز می‌خواستم به سمت کانال حرکت کنم یکی از بچه‌ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمی‌گردد . همه بچه‌ها حال و روز من را داشتند. وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:«ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان کو شهیدانتان؟ » صدای گریه بچه‌ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه‌ها پخش شد. یکی از رزمنده‌ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم. به خدا اگر پسرم شهید شده بود آنقدر ناراحت نمی‌شدم.هیچ کس نمی‌داند ابراهیم چه آدم بزرگی بود. او همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند.»

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۵۵
خادم الشهدا


من در سنگر هستم. دراین خانه ی محقّر. در این خانه ی فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردى زمستان و گرماى خون، در این خانه ی ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین، کوچکى قبر و عظمت آسمان.


امشب پاس دارم. ساعت 1:39 چه شب باشکوهى! چه شب با شکوهى است! من به یاد انس على ابن ابیطالب با تاریکى شب و تنهایى او می افتم. او با این آسمان پرستاره سخن می گفت. سر در چاه نخلستان می کرد و می گریست. در همین تاریکى شب على برمی خاست و به نخلستان می رفت. فاطمه وضو می گرفت، پیامبر به سجده می رفت و حسن و حسین به عبادت می پرداختند.


این خانه کوچک است، این سنگر، این گودى در دل زمین، این گونی هاى بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست. .. صداى پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانى منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد. تنهایى عمیق ترین لحظات زندگى یک انسان است.

دست نوشته شهید  سید حسین علم الهدی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۵
خادم الشهدا


🔷نام پدر :آیت الله حاج سید مرتضی

🔷تاریخ تولد:1337

🔶تاریخ شهادت:16/10/1359

🔶شهادت در عملیات :نصر

🔷فرماندهی:سپاه هویزه

🔶محل شهادت:هویزه

🔷مزار شهید :هویزه


🔴🔵زندگینامه🔵🔴


سال 1337 سید حسین در خانواده ای معتقد و با ایمان در اهواز به دنیا اومد👶 و از همان ابتدا تربیت مذهبی او با مبارزات سیاسی همراه شد .

 کودکی 8-7 ساله بود که صوت خوش قرآن📖 او تحسین همگان را برانگیخت. در 11 سالگی👦مسئولیت تدریس •قرآن• به همسالانش را در مسجد محل به عهده گرفت. او با انتخاب آیاتی از قرآن📜 که بیشتر در مورد جهاد فی سبیل اله بود, شوری دیگر به جلسات👥می بخشید.

 سید حسین در دوران رژیم شوم و ستمگر پهلوی به فعالیتهای سیاسی, نظامی و اغوگری طاغوتیان تلاش می کرد. او همیشه در اقداماتی راه اندازی راهپیمایی ها, ترور مزدوران رژیم و تخریب و نابودی مراکز فساد پیش قدم بود✊✊✊و با تشکیل گروه موحدین به مبارزات خود انسجام و نظم بیشتری بخشید.👥

در سال 1356 وارد دانشگاه فردوسی مشهد شد🏢 ودر رشته تاریخ ادامه تحصیل داد. او در طی دوران دانشجویی در کنار مبارزاتش به مطالعه عمیق و موضوعی •نهج البلاغه• پرداخت. در  روز بازگشت امام امت به وطن, حسین از معدود افرادی بود  که حفاظت مسلحانه🔫 از ایشان را بر عهده داشت. 

وی پس از پیروزی انقلاب هر جا خلالی احساس می کرد, فورا خود را برای خدمت به اسلام و میهن

اسلامی اش آماده می نمود✊🏃. با شروع جنگ تحمیلی  به اهواز بازگشت ودر تجهیز سازماندهی نیروها نقش فعالی ایفا نمود و همزمان به تهیه برنامه

 "جنگهای پیامبر" در رادیو اهواز📻 پرداخت.

 دیماه 1359 ندای خوش الرحیل, سید حسین را به جانب عرش فرا خواند و او که در آن هنگام فرماندهی یکی از گردانهای عمل کننده در عملیات  هویزه  را بر عهده داشت در شانزدهمین روز از این ماه شربت شیرین شهادت نوشید و به دیدار یار شتافت...❤️


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۵
خادم الشهدا

از جبهه برمی گشتم.

 وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. 


به سمت خانه در حرکت بودم. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟ 


سراغ کی برم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خونه برادرم، اما او هم وضع خوبی نداشت

. با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم! 


در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد

. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد، مرا در آغوش کشید. چند دقیقه ای صحبت کردیم. 

وقتی خواست برود اشاره کرد: حقوق گرفتی؟! گفتم نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست. 

دست کرد توی جیب و یک دسته اسکناس درآورد.

 گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.

گفت: این قرض الحسنه است. هر وقت حقوق گرفتی پس میدی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و رفت.

 آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد.

 تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتیم. 

خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.


منبع: کتاب سلام برابراهیم

ص95


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۲
خادم الشهدا

اسمش عبدلامیر بود. به هیچ چیز اعتقاد نداشت. همیشه دهان او بوی شراب می داد. ما را مسخره می کرد. نمی گذاشت در طی مسیر زیارت عاشورا بخوانیم. نمی گذاشت شهدا را ببوسیم. می گفت حرام است.با سر نیزه اش جمجه شهدا را بالا می آورد و مسخره می کرد. ما هم هیچ کاری از دستمان برنمی آمد. یک روز بیش از اندازه به شهدا توهین کرد. غروب وارد خاک خودمان شدیم. بچه ها گریه می کردند. دیگر تحمل کارهای او را نداشتیم. از طرفی مجبور بودیم بخاطر پیدا شدن شهدا کوتاه بیاییم. به بچه ها گفتم بیایید به حضرت زهرا متوسل شویم. نام خانم حلال مشکلات است. بچه ها آن شب توسل به حضرت زهرا داشتند. 


صبح فردا عبدالامیر زودتر از ما آمده بود. گفت می خواهم امروز شما را به خاکریز مرگ ببرم. به حرف هایش توجهی نکردیم. اصرار می کرد همراه من بیایید. من خودم آنجا ایرانی کُشته ام!! اما کمترین توجهی به او نکردیم. عصر همان روز به خاکریزی که او می گفت رفتیم. اولین بیل را که زدیم شهید پیدا شد. همه اشک می ریختند. عجیب بود با پیدا شدن شهید بوی عطر کربلا مشام انسان را نوازش می داد! 


یکباره به عبدالامیر خیره شدم. دو زانو پای شهید نشسته بود. بغض کرده بود. او هم بوی عطر را حس کرده بود. بعد دیدم دستش را به شهید می کشید و به صورتش می مالید. گفتم عبدالامیر حرام! نگاهی به من انداخت و گفت: نه اینها اولیاءالله هستند! از او این حرف عجیب بود. روزهای بعد با ما زیارت عاشورا می خواند. در پیدا شدن شهید کمک می کرد. خلاصه عبدالامیر انسان دیگری شده بود. برای ما اثبات شد که این هم نتیجه ی توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها است. 


کتاب مهر مادر، صفحه 137 الی 139


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۳
خادم الشهدا

💠پانزده نفر بودیم که ما را به اسارت گرفتند. سن همه ما کم بود. بیشتر نفرات ما مجروح بودند. چندین افسر عراقی در سایه نشسته بودند. ما را مسخره می کردند. تشنه بودیم و خسته. آنها هم ما را آزار می دادند. ظرف آب را جلوی ما زمین می ریختند! اما به ما نمی دادند. پسر بچه ای 14 ساله ای را از بین ما صدا زدند. دستانش را به شکمش گرفته بود. جلو آمد. قهقه های مستانه بعثی ها ادامه داشت. یاد کاروان اسرای اهل بیت بعد از عاشورا در ذهنم تداعی کرد. آنها همینطور آن نوجوان را مسخره می کردند. 


💠پسرک هم زیر لب زمزمه ای داشت. یکدفعه فریاد زد: لبیک یا حسین، لبیک یا خمینی و بعد به سمت افسران عراقی دوید!! نارنجکی را زیر لباسش مخفی کرده بود. خود را به میان افسران انداخت. نارنجک منفجر شد! چندین افسر عراقی به درک واصل شدند. کسی آن نوجوان دلاور را نمی شناخت. پیکر پاره پاره او همانجا در میان صحرا ماند.      


📚کتاب شهید گمنام ، صفحه 109


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
خادم الشهدا

رفته بود مکه؛ وقتی برگشت با همسرم رفتیم دیدنش؛ خانه‌شان آن موقع در کوی طلاب بود؛ قبل از اینکه وارد اتاق بشویم، چشمم در راهرو افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارت و بند و بساط دیگرش.


بعد از احوال‌پرسی و چاق‌سلامتی صحبت کشید به حج او و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و نیاورده. می‌خواستم از تلویزیون رنگی بپرسم، خودش گفت: «از وسایلی که حق خریدنش را داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم». گفتم: «ان شاءالله که مبارک باشد و سال‌های سال برای شما عمر کند». خنده معنا داری کرد و گفت: «برای استفاده شخصی نیاوردم؛ آوردم که بفروشم و فکر می‌کنم شما مشتری خوبی باشی آقا صادق!».


گفتم: «چرا بفروشید، حاج آقا؟»؛ گفت: «راستش من برای زیارت این حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم و دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده، 16 هزار تومان شده است؛ می‌خواهم این تلویزیون را هم به همان قیمت بفروشم تا مدیون بیت‌المال نباشم».


گفتم: «من تلویزیون را می‌خواهم اما از بازار خبر ندارم، اگر بیشتر بود چی؟» گفت: «اگر بیشتر بود، نوش جانت و اگر کمتر بود که دیگر از ما راضی باشید». تلویزیون را به همان قیمت 16 هزار تومان از حاج آقا خریدم و او هم پول را را دو دستی تقدیم سپاه کرد.


💫راوی:صادق جلالی💫


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۸
خادم الشهدا

محمدم :

🌹همان پیراهنی که خواستی اتوکردم ؛

🌹همان انگشتری که گفتی آماده کردم ؛

توی ساک ،همان ها را که گفتی گذاشتم ؛

به همان ترتیبی که سفارش کردی؛فقط بدان ....

دلم ❤️

را رج به رج از شال ردکردم 

و دور گردنت انداختم ؛

مثل پیچک دور بندپوتینت کشیدم 

من ...

این جا ...

بی دل شده ام  😔😭


روبه روی حرم که می ایستی یادت باشد یک نفردوتایی هستی 💕


سلام مرا به خانم برسانی ....باقی راخودش می داند.

 

🌹🌹🌹محمد جان من این درس را از کربلا آموختم که ما چیزی را که در راه خدا داده ایم هیچ وقت باز پس نمیستانیم.

شهادتت مبارک ....🌹🌹🌹🌹🌹

دل نوشته همسر شهید مدافع جاوید الاثر حرم محمد اینانلو

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۵
خادم الشهدا