خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۲۱۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است


پاش که به خونه‌میرسید جنگومیذاشت پشت در و میومد تو...🚶

دیگه یه رزمنده نبود...

میشد نمونه ی یه همسر خوب واسه من و...👨

یه بابای خوب واسه مهدی...👬

با هم خیلی مهربون بودیم و...

عاشق هم بودیم...💞💑

.

اغلب اوقات که میرسید خونه...🏡

خسته بود و درب و داغون...😕😕

چرا که مستقیم از کوران عملیات وبه خاک‌ و خون غلتیدن بهترین یاراش برمیگشت...💐💐🍃

با این حال سعی میکرد...

به بهترین شکل ممکن...

وظیفه سرپرستیشو نسبت به خونه و خونواده انجام بده...👌👋

به محض ورود میپرسید

\"کم و کسری چی دارید؟

مریض که نیستید؟چیزی نمیخواید؟\"بعد آستیناشو بالا میزد وپا به پام تو آشپزخونه کار میکرد...✅✅

غذا میپخت...🍲

ظرف میشست...🍽💦

.

❤️اسراف میکنم دردوست داشتنت...

💙خدااسراف کنندگان عاشق رادوست دارد...

.

حتی لباساشو نمیذاشت بشورم میگفت\"لباسای کثیفم خیلی سنگینه تو نمیتونی چنگ بزنی...😁🙇

گاهی وقتا هم که فرصت شستن نداشت...

زود بر میگشت...⏱

با این حال موقع رفتن میگفت

\"مدیونی اگه دست به لباسام بزنی...\"تو کمترین فرصتی که به دست می آورد...

ما رو میبرد گردش...🏕👪

.

(همسر شهید،محمدرضا دستواره)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۵
خادم الشهدا

از سر کار بر میگشت خونه...

تو کوچه...

پسر همسایه رو دید،که با دختر جوونی گرم صحبت کردنه...

تا چششون بهش افتاد...

پا گذاشتن به فرار...

روز بعد...

باز همین قصه تکرار شد...

دختره تا چشش به "ابراهیم"افتاد...در رفت...

اومد سراغ پسر همسایه...

.

"این دخترو دوسش داری…؟!

میخوایش…؟!"

.

سرشو انداخت پایین...

"من به بابات میگم...!!!"

.

پسر همسایه که ترسیده بود...

تا اینو شنید،حرفشو قطع کرد و با التماس گفت:

⬅️غلط کردم....

⬅️تو رو خدا به بابام چیزی نگو...

.

"نگرفتی منظورمو...!!!

تو بابات،خونه بزرگی داره...

تو هم که تو مغازش مشغول کاری....

من امشب با بابات صحبت میکنم...

تا اگه خدا بخواد...

با دختر مورد علاقت ازدواج کنی...💕 "

.

شب بعد...

تو مسجد...

بعد نماز...

ابراهیم گرم صحبت با پدر پسر همسایه....

.

و....

یه ماه بعد....

با وساطت ابراهیم...

آخر کوچه چراغونی شده بود و...

بادا بادا مبارک بادا...

عروسی پسر همسایه...💕

ابراهیم هادی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۸
خادم الشهدا

بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود موسسه ، رفتم در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. 


مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم . فکر می کردم که کسیکه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم خشنی باشد ، حتی می ترسیدم ، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیرکرد .


دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضعی خاص گفت: شمایید ؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم زودتر از اینها منتظرتان بودم . مثل آدمی که مرا از مدتها قبل می شناخته حرف می زد . عجیب بود . به دوستم گفتم: مطمئنی که دکتر چمران این است؟ مطمئن بود .

 

مصطفی تقویمی آورد مثل آن تقویمی که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود نگاه کردم گفتم: من این را دیده ام . مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید ؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد ؟گفتم: شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد . توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع ؟ چرا شمع ؟ من خود به خود گریه کردم ، اشکم ریخت . گفتم: نمی دانم . این شمع ، این نور ، انگار دروجود من هست ، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنی شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان دهد . مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده ؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، و با او آشنا شوم .

 

مصطفی گفت: من 

 بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم شما ! شما کشیده اید ؟ مصطفی گفت: بله ، من کشیده‌ام. گفتم: شما که در جنگ و خون زندگی می کنید ، مگر می شود ؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید . بعد اتفاق عجیب تری افتاد . مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من . گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دوررا دور با روحتان پرواز کرده‌ام . و اشکهایش سرازیر شد . این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود .


ادامه دارد......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۲:۰۰
خادم الشهدا

تعجب کردم ، گفتم: من از این جنگ ناراحتم ، از این خون و هیاهو ، و هرکس را هم در این جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم . 


امام موسی اطمینان داد که چمران اینطور نیست . ایشان دنبال شما می گشت . ما موسسه ای داریم برای نگهداری بچه های یتیم . فکر می کنم کار در آن جا با روحیه شما سازگار باشد . من می خواهم شما بیایید آنجا و با چمران آشنا شوید . ایشان خیلی اصرار کرد و تا قول رفتن به موسسه را از من نگرفت ، نگذاشت برگردم .


شش هفت ماه از این قول و قرار گذشته بود و من هنوز نرفته بودم موسسه . در این مدت سید غروی هر جا من را می دید می گفت: چرا نرفته اید ؟آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم ، هنوز اسم چمران برایم با جنگ همراه بود.فکر میکردم نمی توانم بروم او را ببینم.

از طرف دیگرپدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود. و من خیلی ناراحت بودم . سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه ما و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان امل به من داد گفت: هدیه است آن وقت توجهی نکردم ، اما شب در تنهایی همانطور که داشتم می نوشتم ، چشمم رفت روی این تقویم . دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند ، اما اسم و امضایی پای آنها نبود .


یکی از نقاشیها زمینه ای کاملاً سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود . زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود؛ من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم ، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و کسیکه بدنبال نور است این نور هرچقدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود . کسیکه بدنبال نور است ، کسی مثل من . آن شب تحت تاثیر آن شعر و نقاشی خیلی گریه کردم . انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود . اما نمی دانستم چه کسی این را کشیده .


ادامه دارد........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۰
خادم الشهدا

سال‌ها از آرام گرفتن چمران می گذرد و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام "غاده چمران" با لحنی شکسته داستانی روایت می کند، "داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت."


سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند، داستان "مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص . "

دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم می‌آید" با همه غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه . 


خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت . اما چندان دنیا گردی نکرده بود . "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل . هر چند نمی فهمید چرا!

                     🍃🍃🍃🍃

نمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت .

خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد . شب ها در این بالکن می نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان . این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود . من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است .

                   🍃🍃🍃🍃

ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند . من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را . اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد . از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام. 

 بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است . گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم . گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .

 

پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید . گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول کنم ، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم . گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود . من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم . و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه . گفتم: اسمش را شنیده ام .

 

گفت: شما حتماً باید اورا ببینید .


ادامه دارد.....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۲:۳۶
خادم الشهدا

بسم ربِّ الشهدا🌹



❤️ازشهدا یادگرفتم : ..


😔از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..

😔از حاج همت ، اخلاص را ..


😔از باکری ها ، گمنامی را ..

😔از علی خلیلی ، امر به معروف را ..

😔از مجید بقایی ، فداکاری را ..

😔از حاجی برونسی ، توسل را ..


😔از مهدی زین الدین ، سادگی را ..

  از حسین همدانى ، جوانمردى و اخلاق را 


😭بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! ..

😭نه این شرمندگی نیست !! ....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۰:۰۲
خادم الشهدا


🍃یک شب که با موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و جلو رفتند. وقتی تاخیر کردند فکر کردیم شناسایی شان طول کشیده، لذا منتظر ماندیم، اما تاخیرشان طولانی شد و فهمیدیم اتفاقی افتاده است. هر چه گشتیم اثری ازشان نبود. رفتم ماجرا را به حسین یوسف اللهی گفتم. ناراحت شد. شهادت بچه ها یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبت دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچه ها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین موضوع را با حاج قاسم سلیمانی در میان گذاشت. حاج قاسم به حسین گفت: چون احتمال اسارتشان زیاد است ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم. به حسین گفتم می خواهی چکار کنی؟ گفت من به قرارگاه خبر نمی دهم، من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم و فردا می گویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است. 


🍃صبح روز بعد که که حسین را دیدم خوشحال بود به من گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم حسین صادقی را. پرسیدم کجا هستند؟ گفت: جایی نیستند. دیشب هر دو را در خواب دیدم که هر دو آمدند. اکبر جلو بود و حسین پشت سر  او. چهره اکبر خیلی نورانی تر بود. گفت می دانی چرا؟ گفتم نه. گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمی شد. ولی حسین اینطور نبود. نماز شب می خواند، ولی اگر خسته بود نمی خواند، دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود. بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند، ما برمی گردیم. پرسیدم:  اگر اسیر نشده اند چطور برمی گردند؟ گفت: احتمالا شهید شده اند و جنازه هایشان را آب می آورد. پرسیدم حالا کی می آیند؟ گفت: یکی شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم. 


🍃شب دوازدهم از اول مغرب لب آب می رفتم و به منطقه نگاه می کردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچه ها را بیاورد ولی خبری نشد. رفتم سنگر خوابیدم. صبح با زنگ تلفن صحرایی یکی از بچه ها بیدار شدم و به من گفت زود بیا اینجا یک چیزی روی آب است و به این سمت می آید.مدتی صبر کردیم دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد.


📚 کتاب لحظه های آسمانی، صفحه 41


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۳
خادم الشهدا


رفتم وضو بگیرم و آماده شودم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود . جلوی نماز خانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت.


آن قدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم . با خود گفتم :«خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه می کند؟!»


خواستم بروم داخل ، ولی گفتم خولتش را به هم نزنم. پشت در ایستادم. گریه های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می کردم و اشک می ریختم.


با خودم گفتم : «ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را می دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است ؟ »


از جلوی نازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نازخانه شدم. او رفته بود.


وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی شد ! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود!


خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است . کفش کتانی او حالت خاصی داشت.


روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم . بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم ؛ سید خوبی های گردان ، سید مجتبی علمدار.


کتاب زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
خادم الشهدا

حرف های آخرشه

کوتاهه

گوش کن لطفا


⚡️صدای شهید مدافع حرم، شهیدمهدی صابری⚡️

فرمانده گروهان علی اکبر (ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون...

دقایقی قبل از شهادت که در محاصره کامل داعش قرار دارند...



شهید مهدی صابری : نه نه عقب نشینی تو کار نیست...



شهید مهدی صابری پشت بیسیم: میتونید برا ما یکی رو بفرستین یه مقدار اب بیاره؟؟

همرزم شهید :اب هیچی نداریم برادر...


شهید مهدی صابری : یا علی ، کربلا...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۴
خادم الشهدا

قــــــــــانـــون اول 

خداوندا ! اعتراف می کنم به این که قران را نشناختم و به آن عمل نکردم .حداقل روزی ۱۰ آیه قران را باید بخوانم ، اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیل نتوانستم این ۱۰ آیه را بخوانم روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم 

تاریخ اجرا : ۴/۵/۱۳۶۹ 




قـــــانــــــــون دوم 


پروردگارا اعتراف می کنم از این که نمازم را به معنا خواندم و حواسم جای دیگری بود در نتیجه دچار شک در نماز شدم . حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم روز بعد باید نماز قضای یک ۲۴ ساعت را بخوانم . 

تاریخ اجرا : ۱۱/۵/۱۳۶۹ 


قـــــانون ســــــوم 

خدایا اعتراف می کنم از این که مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشد.حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرب بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم روز بعد باید ۲۰ ریال صدقه و ۸ رکعت نماز قضا به جا بیاورم. 

تاریخ اجرا ۲۶/۵/۱۳۶۹ 


قـــــانون چــــهارم 

خدایا اعتراف می کنم از این که شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است شب پنج شنبه و شب جمعه باشد اگر به هر دلیل نتوانستم شبی را به جا بیاورم باید به جای هر شب ۵۰ ریال صدقه و ۱۱ رکعت نماز را به جا بیاورم . 

تاریخ اجرا : ۱۶/۶/۱۳۶۹ 


قــــانون پـــنـجــم 

خدایا اعتراف میکنم به اینکه (خدا میبیند ) را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خود کار کردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبحهای جمعه سوره الرحمن را بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد ۴ صبح زیارت عاشورا و یک جز قران بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آنرا در اولین فرصت به اضافه ۲ حزب قران بخوانم. 

تاریخ اجرا :۱۳/۷/۱۳۶۹ 


قــــانون شـــشم 

حداقل باید در آخرین رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم باید به ازای هر صلوات ۱۰ ریال صدقه بدهم و ۱۰۰ صلوات بفرستم. 

تاریخ اجرا : ۱۸/۸/۱۳۶۹ 


قــــــانون هـــفتم 

حداقل باید در هر بیست و چهار ساعت ۷۰ بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم در بیست و چهار ساعت بعدی باید ۳۰۰ بار استغفار کنم و باز هم ۳۰۰ به ۶۰۰ تبدیل می شود. 

تاریخ اجرا : ۳۰/۹/۱۳۶۹ 


قـــانون هــشتم 

هر کجا که نماز را تمام میخوانم باید ۲ روز روزه بگیرم.بهتر است که دوشنبه و پنجشنبه باسد.اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را انجام دهم در هفته بعد باید به جای دو روز ۳ روز و به ازای هر روز ۱۰۰ریال صدقه بپردازم. 

تاریخ اجرا : ۱۹/۱۱/۱۳۶۹ 


قــــانون نــــهم 

در هر روز باید ۵ مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم روز بعد باید ۱۵ مسئله را بخوانم. 

تاریخ اجرا : ۱۴/۱/۱۳۷۰ 


قـــانون دهـــم 

در هر بیست و چهار ساعت باید ۵ بار تسبیحات حضرت زهرا (س) برای نماز های یومیه و ۲ بار هم برای نماز قضا 

بگویم.اگر به هر دلیل نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار ۳ مرتبه این عمل را تکرار کنم. 

تاریخ اجرا : ۱۵/۳/۱۳۷۰ 


دست نوشته ها در ادامه مطلب
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
خادم الشهدا