خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۲۱۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

🔸محمد در عملیات می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعا صحنه زیبایی ایجاد می شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند. 

خود محمد به شوخی می گفت: یک اشتباه صورت گرفته من باید سید می شدم! برای همین من شال سبز می بندم!

🔸یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر. 

برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.

محمد گفت: خوب نگاه کم. نود نفر این ها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا. آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا بود!


شهید تورجی زاده


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۸:۲۵
خادم الشهدا


و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند . تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم . ...


تقدیم به محضر همه شهدای گمنام که مشهور آسمانیانند ...


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۷
خادم الشهدا

احساس میکنم که گم شده ام.....

شهدا میشود مرا تفحصم کنید

گم شده ام.....درکجا نمیدانم.....

بیش از همه در خودم...

شما را به آن سربندهایتان تفحصم کنید...

آخر که چه؟

مگر نه این است که از خاک آمدم و به خاک میروم؟

پس چه بهتر که خاکی بروم ...

دیگر تحمل ندارم 

قلبم پر از حب دنیاست

چشمانم که هنوز گریان است 

دستانم هنوز به سوی شماست 

پاهایم هنوز در راهتان است 

گوشهایم هنوز نوایتان را میشنود 

پس تا دیر نشده به داد این تن برسید...

شهدا تفحصم کنید...

گم شده ام

غرق شده ام

و به نگاه شما محتاجم...

به شهادت محتاجم...

شما را به سر بندهایتان قسم تفحصم کنید

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۵
خادم الشهدا


همسر شهیدی تعریف میکرد همسرم شهید شد

یه یادگار ازش داشتم به نام مهدی ؛ مهدی پدر را ندیده بود سوم دبیرستان بود پسرم هیچ وقت بهونه بابا نمیگرفت

پیش خودم میگفتم خدایا بد تربیتش کردم نکنه نسبت به مقام شامخ شهدا بی اهمیت بشه چرا یادی از باباش نمیکنه چرا بهونه بابا نمیگیره پدرش مفقودالاثر بود

چند وقت گذشت یه روز که از مدرسه برگشت خونه دیدم یه راست رفت تو اتاقش چند لحظه گذشت رفتم دم در اتاقش دیدم از تو پستوی اتاق صدای هق هق گریه میاد دلم ریخت دیدم عکس باباش را بغل گرفته و گریه میکنه

گفتم چی شده گفت مامان دلم برای بابا تنگ شده چند سال هیچی نگفتم غصه نخوری ؛

چند هفته بعد خبر دادن تو تفحص پیکر شوهرم را پیدا کردن

شب قبل از تشییع التماس کرد اجازه بده امشب برم معراج آخه آرزو داشتم یه شب پیش بابام بخوابم رفت ؛

چند روز بعد از تشییع از مدرسه تماس گرفتن پاشو بیا ببین مهدی داره چکار میکنه

سراسیمه رفتم مدرسه دیدم همه دارن گریه میکنن رفتم تو کلاسش دیدم بچه ها دور مهدی را گرفتن و تو سر میزن و گریه میکنن  

گفتم مهدی مامان چکار کردی  گفت هیچی مامان کار بدی نکردم  اونشب تو معراج یه بند استخوان بابام را برداشتم به همه نشون بدم منم بابا داشتم😭

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
خادم الشهدا

❤️شهید مدافع حرم محمد رضا دهقان ❤️

تاریخ ولادت:۱۳۷۴/۱/۲۶

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۸/۲۱

به نقل از مادر بزرگوار شهید:

یک جوونی چندروز پیش تو چیذر (سر مزار شهید) میگفت من نه خدا پیغمبر قبول داشتم نه نماز و نه امام حسین.. بچه محل چیذرم ولی تا هفته ی پیش یکبارم چیذر نیومده بودم.. تا اینکه یک شب خواب میبینم توی بیابون تاااریک گم شدم...یک جوون قد بلندی با تیشرت استین کوتاه ابی اومد جلو.. بهم یک راه بلند سفید و پر نور رو نشون میده... و میگه این راهیه که باید بری.. بیدار میشم خواب از سرم میپره و تا صبح توی حیاط قدم میزدم.. صبح وقتی از جلوی امامزاده علی اکبر رد میشدم دیدم شلوغی و همهمه ست... اومدم داخل دیدم مراسم تشییع و تدفین جنازه شهیده... عکسش رو زده بودند.. دیدم همونیه که دیشب تو خواب دیده بودم!!! به سختی از فشار جمعیت اومدم نزدیک و پیکر شهید رو با اون وضعیت خاص دیدم..(میگفت من حتی تشییع پدرم رو هم نرفته بودم)  از اون روز دیگه صبح و شبم شده چیذر.. کار و زندگیم شده گلزارشهدای امامزاده علی اکبر چیذر .... 

.

شادی ارواح مطهر❤️ شهدا ❤️صلوات 

🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۷
خادم الشهدا



یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باهاش میومد مدرسه و بر میگشت 🏍🏍.  یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت ، رسید به چراغ قرمز .🚨

ترمز زد و ایستاد .🚶

 یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣


ألله أکبر و الله أکــــبر ... نه وقت أذان ظهر بود نه أذان مغرب.


أشهد أن لا اله الا الله ... هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید 

چش شُدِه ؟! قاطی کرده چرا ؟ !😕😕

خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !😕😕😃

مجید  یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : \"مگه متوجه نشدید ؟ ☹️☹️

پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای  دورش نگاهش میکردن.👀👀👰

 من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه .✊✊✌️

به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون  از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !\"

همین!💓💓

 شهید مجید زین الدین

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۴
خادم الشهدا

http://s5.picofile.com/file/8102581084/1384632201719170_large.jpg


یکی از بچه های تفحص نقل می کرد :

یه روز که  دوستانش  داشتن توی  نی زار ها دنبال پیکر شهدا  میگشتن،

مشاهده میکنن که یه جمجمه روی یکی  از نی ها هست ...یعنی  نی رشد

 کرده و جمجمه رو هم با خودش بالا آورده...

متوجه میشن که حتما زیر این نی باید  پیکر  یکی از شهدا  باشه... وقتی

 پیکر رو پیدا میکنن توی وصیت نامه این شهید بزرگوار جمله ای نوشته

 بود و اون جمله این بود:

دوست دارم مثل امام حسین(ع) سرم روی نی رود..........


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۵
خادم الشهدا

دختر یک آدم طاغوتی بود .یک روز آمد در مغازه .یادم نیست چه میخواست ، ولی میدانم محمود چیزی به او نفروخت.دختر عصبانی شد ،تهدید هم کرد حتی!

شب با پدرش آمد در خانه مان .نه گذاشت نه برداشت ،محکم زد توی گوش محمود !محمود خواست جوابش را بدهد ،پدرم نگذاشت.میدانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم ،برو بیایی دارد .هر جور بود قضیه را فیصله داد .

دختره دو سه بار دیگر هم آمد در مغازه . محمود چیزی به او نفروخت که نفروخت !میگفت :

"ما به شما بی حجاب ها ،هیچی نمیفروشیم ."

شهید محمود کاوه


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۰
خادم الشهدا

↩️کومله ها بیمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بیایند تو. احمد از پشت بی سیم پرسید«چند نفر هستید؟»

↩️مسئول گروه گفت«چندتا از خواهرا این جا هستن.»

↩️یک لحظه صدایی نیامد.بعد احمد گفت«بهشون بگو یه نارنجک دستشون باشه.اگه ما موفق نشدیم، تو اتاق منفجرش کنن.»

↩️ناامید،نارنجک را توی دستم فشار دادم.

↩️حاج احمد مضطرب از پشت بی سیم پرسید«شما حالتون خوبه؟ما داریم می‌آییم. لازم نیست کاری کنید.مفهومه؟»


سردار بی نشان--->حاج احمد متوسلیان

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۳
خادم الشهدا

بوی عطــــــــــــــــــــــر عجیبی داشت ..

نام عطر را که میپرسیدیم جواب سر بالا می داد ، شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود :

" به خدا قسم هیچ گاه عطری به خود نزدم ، هر وقت خواستم معطر بشم از تــــــــه دل میگفتم :

" السلام علیک یا ابا عبد الله الحسیـــــن علیه السلام .."

شهید حسینعلی اکبری


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۷
خادم الشهدا