خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۲۱۹ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است



قهر بودیم..

در حال نماز خوندن بود..

نمازش که تموم شد هنوز پشت به اونو رو به دریا نشسته بودم..

کتاب شعرش و برداشت و شروع کرد به خوندن..با یه لحنه دلنشین...

ولی من باز باهاش قهر بودم..!!

کتاب و گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام، نمازش تمام،دنیا مات .... سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"

باز هم بهش نگاه نکردم..

اینبار پرسید: عاشقمی؟؟ سکوت کردم...گفت: "عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز....بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند" 

دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟؟

 گفتم : نههه


گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ..که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری"


دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه...بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:

خدا رو شکر که هستی


شهید عباس بابایی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۹
خادم الشهدا

 مطمئن باش نمی‌گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!


 - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می‌دهی؟


- حالا چی هست؟


- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّه‌ها باشد.😭


- بارک‌الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده‌ام. خب الآن می‌گویم.

 اول می‌روم پسرش را صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...


نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟

 اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...


یا نه؛ می‌گویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست

. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم: 

هیچی نترس‌ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...


دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.


- آهان بهش می‌گویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم


: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!


طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.😂😭😭😭😭😭


بغض کردم و پرده‌ی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.


 قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! این‌که دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد، خودم بهت خبر بدم!


 قه قه خندید😂. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.

 کم‌کم خنده‌اش را خورد. بعد گفت: چی شده؟


نفس تازه کردم و گفتم: می‌خواستم بپرسم پدرت جبهه‌است؟!» لبخند رو صورتش یخ زد


. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم‌کم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه. 

موج درست شد. گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود

. گفت: اما این‌جا را زدید به خاک‌ریز. من مرخصی نمی‌روم. دست راستش بر سر من.


و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم


قسمت اول

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۹
خادم الشهدا

 دهه هفتادی ها گوی سبقت را ربودند


از آخر مجلس شهدا را چیدند



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۰:۳۰
خادم الشهدا

 به حال غصّه‌ دار و غمگین ندیده بودمش.

 همیشه دندان ‌های صدفی سفید فاصله ‌دارش از پس لبان خندانش دیده می‌شد .

 قرص روحیه بود ! نه در تنگنا ها و بدبیاری ‌ها کم می ‌آورد ، نه زیر آتش شدید و دیوانه ‌وار دشمن . یک تنه می ‌زد به قلب دشمن. 

به قول معروف، خطر پیشش احساسِ خطر می‌کرد

! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می‌رود، قاسم به باباش. هر دو بشّاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود🌺🌺 :


- سلام ابراهیم. حالت چه ‌طوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟


- سه تا، چه طور مگه؟


- هیچی! از امروز دو تا داری ؛ چون داداش بزرگت دیروز شهید شد😭😂! 


- یا امام حسین!


به همین راحتی! تازه کلّی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می‌بست و با شنونده کاری می‌کرد که اصل ماجرا یادش برود. 


هر چی بهش می‌گفتم که: آخر مرد مؤمن این چه‌طور خبر دادن است؟ نمی‌گویی یکهو طرف سکته می‌کند، یا حالش بد می شود؟


می گفت: دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!


- منظورم اینه که یک مقدمه چینی‌ای، چیزی...


- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چه‌طور؟


بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچک پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلّی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن، خبر شهادت بدهم


؟ نه آقاجان، این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوتِ آبم. 


نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ‌طور نمی‌شد بهش حالی کرد که... بگذریم.


حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسّی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم، اما همه متفق‌القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده‌ای.


 وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم. قاسم را کنار شیر آبِ منبع پیدا کردم. نشسته بود و در طشت کف آلود، به رخت چرک‌هایش چنگ می‌زد


. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمک‌اش کردم


. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: غلط نکنم لبخند گرگ بی‌طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟ جا خوردم.


 - بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می‌کنم تو علم غیب داری و حتی می‌دانی اسم گربه‌ی همسایه چیه؟


رفتیم و رخت‌ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. 

قاسم کنار آب گفت: من نوکر بند کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می‌روم و خبرش را می‌رسانم. 🌺


ادامه دارد.........


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۸
خادم الشهدا


سید شهید- مجتبی علمدار:


چقدر سخت است 

حال عاشقی که نمیداند 

معشوقش نیز هوای او را دارد یا نه؟؟!!!

.

.


وقتی  ♡دلت♡  با خدا باشد 


خدا عاشقت میشود ...


احبَنی عَشَقَنی ..

.

و بعد تو عاشق خدا میشوی


عَشَقَنی عَشَقتَهُ ..

.

و بعد خداوند شهیدت میکند


عَشَقتَهُ قَتَلتَهُ ..

.

بهای خون تو کمـ نیست وقتی 


شهـیـــــد میشوی


و


خــــدا


ارزش و بهای خون توست..


عَلَیَ دیَتَهُ و اَنا دیتَهُ ..

ّ

.

♡ای عاشق مجنون که لیلا کُشی ات حسرت ما شد♡

.

♡یعنی شود آن روز که معشوق تو باشم...♡

.


.

وقتی خدا...

عاشق کسی بشه...

قربونیش  میکنه...!

.

یعنی عشقشو فدای خودش میکنه ...!!!

.

خودش گفته...🏻

هر کی عاشقم بشه…❤️

عاشقش میشم...❤️

عاشق هر کی هم که بشم...

"شهیدش"میکنم...♥️

خودمم خونبهاشو میدم...

.

♡گفتی عاشق هرکه شوی می کشی او را...♡

.

♡ای کاش که این بی سرو پا عشق توگردد...♡

.

خدایــــا...


با اینکه روسیاهم اما....


        ♥️عاشقــــتم♥️


پ.ن: روز تولدش شهید شد
پ.ن:وقتی به دنیا اومد و وقتی شهید شد زمان اذان بود

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۸
خادم الشهدا


فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر رو گرفت، جسد بی جان و عریان دختر خرمشهری رو به تیرک بلندی بستند و اونطرف کارون مقابل چشم های رزمنده های ایرانی گذاشتند.

رگ غیرت رزمنده های دلیر ایرانی به جوش میاد و تک آورهای نیروی زمینی ارتش سه تا شهید می دهند تا بلاخره جسد اون دختر رو پایین میارند و بخاک می سپارند.

بله درست خوندین، سه شهید برای جسد یک دختر مسلمان ایرانی. و حالا بعد از گذر ایام آن عده ای که از صدقه سری همین شهدا بر صندلی های نرم همین جمهوری اسلامی تکیه زده اند بر طبل بی غیرتی می کوبند.


توروخدا-لطفا-خواهشا

خواهرای گلم ببینید چقدر باارزشین

همین طوری خودتونو به حراج نگذارید که دشمن همین رو میخواد

رابرت مرداک یهودی (کسی که شبکه های ماهواره ای ایران رو میگردونه) گفته:تا سال 2020 کاری میکنه که مردای ایرانی،با رضایت خودشون-زناشون رو بی حجاب بیارن بیرون

واقعا غیرت مرد ایرانی همچین چیزی رو قبول میکنه!!!

خانم های گل-مراقب خودتون باشید

چون هدف دشمن شمایید


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۴
خادم الشهدا


هم قد گلوله توپ بود . . .

گفتم: چه جوری اومدی اینجا؟

گفت: با التماس!

گفتم: چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری؟

گفت: با التماس!

به شوخی گفتم: میدونی آدم چه جوری شهید میشه؟

لبخندی زد و گفت: با التماس!

تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده . . .


شهید مرحمت بالازاده 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۴۰
خادم الشهدا

 شهید برونسی فرمانده اوست توی عملیات رمضان ، تیربار دشمن می گیره تو گردان عده ای شهید میشن گردان زمین گیر میشه. سید کاظم حسینی میگه من معاون شهید برونسی بودم، اصلا بچه ها نمی تونستن سرشونو بلند کنن، یه دفه دیدم شهید برونسی بیسیم چی و پیک و همه رو ول کرد و رفت یه جاافتاد به سجده، رفتم دیدم آروم آروم داره گریه می کنه، میگه یا زهرا مدد، مادر جان مدد...


بهش گفتم حالا وقت این حرفا نیس ، پاشو فرماندهی کن بچه های مردم دارن شهید میشن،


میگفت شهید برونسی انگار مرده بود و اصلا" توجهی به این خمپاره ها و حرفهای من نداشت.


 گفت بعد از لحظاتی بلند شد و گفت: سید کاظم گفتم بله، گفت سیدکاظم اینجا که من ایستادم قدم کن، 25 قدم بشمار بچه های گردان رو ببر سمت چپ، بعد 40 قدم ببر جلو.


گفتم بچه ها اصلا" نمیتونن سرشونو بلند کنن عراقی ها تیربارو گرفتن تو بچه ها. چی میگی؟


گفت خون همه بچه ها گردن من، من میگم همین.


گفت وقتی این دستورو داد آتیش دشمنم خاموش شد، 25 قدم رفتم به چپ، 40 قدم رفتم جلو،


بعد یه پیرمردی بود توی گردان ما خوب آرپیچی می زد، یه دفه شهید برونسی گفت فلانی آرپیچی بزن، گفت آقای برونسی من که تو این تاریکی چیزی نمی بینم


گفت بگو یا زهرا و شلیک کن.


می گفت : یا زهرا گفت و شلیک کرد و خورد به یه تانک و منفجر شد.


تمام فضا اتیش گرفت و روشن شدفضا،


گفت اون شب 80 تانک دشمن رو زدیم و بعد عقب نشینی کردیم.


چند روز بعد که پیش روی شد و رفتیم شهدا رو بیاریم، رفتم اونجا که شهید برونسی به سجده افتاده بود و می گفت یا زهرا مدد، نگا کردم دیدم جلومون میدون مین هست.


قدم شماری کردم 25 قدم به چپ دیدم معبریه که دشمن توش تردد می کرده


اگر من 30 قدم می رفتم اونورتر توی مین ها بودم


 40 قدم رفتم جلو دیدم میدان مین دشمن تموم میشه رفتم دیدم اولین تانک دشمن رو که زدن فرمانده های دشمن با درجه های بالا افتادن بیرون و کشته شدن.


 شهدا رو که جمع کردیم برگشتیم تو سنگر نشستم، گفتم آقای برونسی من بچه ی فاطمه ام ، من سیدم، به جده ام قسم از پیشت تکون نمی خورم تا سِر اون شب رو بهم بگی، تو اون شب تو سجده افتادی فقط گفتی یا زهرا مدد، چی شد یه دفه بلند شدی گفتی 25 قدم به چپ؟ 40 قدم جلو، بعد به آرپیچی زن گفتی شلیک کن؟ شلیک کرد به یه تانک خورد که فرماندهان دشمن تو اون تانک بودن ؟ قصه چیه؟


 گفت سید کاظم دست از سرم بردار


 گفتم نه تا این سِر رو نگی رهات نمیکنم،


 گفت میگم ولی قول بده تا زنده ام به کسی نگی


 گفتم باشه


 گفت تو سجده بودم همینطور که گفتم یا زهرا مدد، (توعالم مکاشفه) یه خانومی رو دیدم به من گفت چی شده؟


 گفتم بی بی جان موندم؛ اینا زائرین کربلای حسین تو هستند، اینجا موندن چه کنم؟


 گفت آقای برونسی جلوت میدون مینه، حرکت نکن، 25 قدم برو به سمت چپ، اونجا معبر دشمنه، از اونجا بچه ها رو 40 قدم ببر جلو میدون مین تموم میشه فرمانده های دشمن یه جا جمع شدن تو تانک جلسه دارن آرپیچی رو شلیک کن ان شاء الله تانک منفجر میشه و شما پیروز میشی.


کتاب خاک های نرم کوشک


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۵
خادم الشهدا

علی مقدم یکی از دوستان شهید می گوید :دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات جنگ صحبت می کرد. اما از خودش چیزی نمی گفت. تا این که صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک دفعه ابراهیم خندید و گفت : در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آنها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روز گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند! تا این که یک روز با آنها صحبت کردم. بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند. آن ها نه سواد داشتند، نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.

ازطرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه را صدا زدم و گفتم :این آقا پیش نماز شماست، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکر های نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد : در رکعت اول ، وسط خواندن حمد، امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر! خیلی خنده ام گرفت اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده دوم، وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یک دفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند!!!!!! اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!! 

 [ از کتاب سلام بر ابراهیم. زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی ]

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۲:۲۷
خادم الشهدا

حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری.

ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت.

ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد.

البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد.

[ از کتاب سلام بر ابراهیم. زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی ]

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۲
خادم الشهدا