خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک
يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ

قسمت دوم: ترک تحصیل


🍃بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... 


🍃تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...



🍃خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...


🍃- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...

از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...


🍃- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی 


👈ادامه دارد...



نوشته شده توسط خادم الشهدا
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

قسمت دوم: ترک تحصیل

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ


🍃بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ... 


🍃تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...



🍃خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...


🍃- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...

از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...


🍃- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا


💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی 


👈ادامه دارد...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۳
خادم الشهدا

داستان

نظرات  (۶)

مردهای عوضی!؟
الان میرم یه داستان پیدامیکنم به نام زنهای عوضی ومیزارم تووبم!هوم!
پاسخ:
این داستان حدود هفتاد قسمته و کاملا واقعی
ناراحت نباشید.شوخیه
صبر داشته باشید تا آخر داستان
حتما خوشتون میاد

راستی آدرسمو چطور پیدا کردین!؟
شوخی کردم ومیدونم داستانه. آدرستون؟والایادم نیست!چطور؟شایدازقسمت وبلاگهای به روزشده!
پاسخ:
بله مشخص بود:)
این داستان ها رو برای کسی میذاررم/آخه قول داده بودم

منظورم تغییر آدرسمه/چون عوض شده
خب اگه مزاحمم بگیدتارفع زحمت کنم.  :)
پاسخ:
نه بابا این چه حرفیه
اگر مطالبم براتون قابل استفاده ست خوشحال هم میشم
شانس آوردی گفتی نه! وگرنه داشتم میرفتم به ننم بگم تابیادبادمپایی حسابت بزاره کف دستت! هوم!
پاسخ:
!!!!!!!!!!!!!!!! o_O
:D !!
پاسخ:
چی بگم!
با ادبیات مزاح چندان موافق نیستم(خصوصا اگر طرف مقابلم آقا باشن/فضای مجازی با فضای حقیقی تفاوت زیادی نداره)
تشکر
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام...حتما ب  این ادرس پیام بدید..ممنون☺********  ***** ********...لطفا پیام بدید حتما
پاسخ:
سلام
امری هست همین جا بفرمایید
sabraa6879@gmail

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">