خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک
يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ

کفش کتانی


رفتم وضو بگیرم و آماده شودم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود . جلوی نماز خانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت.


آن قدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم . با خود گفتم :«خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه می کند؟!»


خواستم بروم داخل ، ولی گفتم خولتش را به هم نزنم. پشت در ایستادم. گریه های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می کردم و اشک می ریختم.


با خودم گفتم : «ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را می دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است ؟ »


از جلوی نازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نازخانه شدم. او رفته بود.


وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی شد ! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود!


خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است . کفش کتانی او حالت خاصی داشت.


روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم . بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم ؛ سید خوبی های گردان ، سید مجتبی علمدار.


کتاب زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار




نوشته شده توسط خادم الشهدا
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

کفش کتانی

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ


رفتم وضو بگیرم و آماده شودم برای نماز صبح. آرام حرکت کردم تا به نماز خانه گردان رسیدم. هنوز ساعتی تا اذان صبح مانده بود . جلوی نماز خانه یک جفت کتانی چینی بود. توجهم به آن جلب شد. نزدیک که رفتم متوجه شدم کسی در نمازخانه مشغول مناجات با خداوند است. او به شدت اشک می ریخت.


آن قدر شدید گریه می کرد که به فکر فرو رفتم . با خود گفتم :«خدایا این چه کسی است که در دل شب این گونه گریه می کند؟!»


خواستم بروم داخل ، ولی گفتم خولتش را به هم نزنم. پشت در ایستادم. گریه های او در من هم اثر کرد. ناخواسته به حال او غبطه خوردم. خودم را سرزنش می کردم و اشک می ریختم.


با خودم گفتم : «ببین این بچه بسیجی ها چطور قدر این لحظات را می دانند. ببین چطور با خدا خلوت کرده اند. هنوز نتوانسته بودم تشخیص دهم آن فرد چه کسی است ؟ »


از جلوی نازخانه رفتم و موقع اذان برگشتم و وارد نازخانه شدم. او رفته بود.


وقتی به محل مناجات آن شخص رسیدم باورم نمی شد ! هنوز محل مناجات او از اشک چشمانش خیس بود!


خیلی دوست داشتم بدانم آن شخص چه کسی است . کفش کتانی او حالت خاصی داشت.


روز بعد به پاهای بچه ها خیره شدم . بالاخره همان کتانی را در پای او دیدم ؛ سید خوبی های گردان ، سید مجتبی علمدار.


کتاب زندگی نامه و خاطرات ذاکر شهید سید مجتبی علمدار


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۲۲
خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">