همسر شهیدی تعریف میکرد همسرم شهید شد
یه یادگار ازش داشتم به نام مهدی ؛ مهدی پدر را ندیده بود سوم دبیرستان بود پسرم هیچ وقت بهونه بابا نمیگرفت
پیش خودم میگفتم خدایا بد تربیتش کردم نکنه نسبت به مقام شامخ شهدا بی اهمیت بشه چرا یادی از باباش نمیکنه چرا بهونه بابا نمیگیره پدرش مفقودالاثر بود
چند وقت گذشت یه روز که از مدرسه برگشت خونه دیدم یه راست رفت تو اتاقش چند لحظه گذشت رفتم دم در اتاقش دیدم از تو پستوی اتاق صدای هق هق گریه میاد دلم ریخت دیدم عکس باباش را بغل گرفته و گریه میکنه
گفتم چی شده گفت مامان دلم برای بابا تنگ شده چند سال هیچی نگفتم غصه نخوری ؛
چند هفته بعد خبر دادن تو تفحص پیکر شوهرم را پیدا کردن
شب قبل از تشییع التماس کرد اجازه بده امشب برم معراج آخه آرزو داشتم یه شب پیش بابام بخوابم رفت ؛
چند روز بعد از تشییع از مدرسه تماس گرفتن پاشو بیا ببین مهدی داره چکار میکنه
سراسیمه رفتم مدرسه دیدم همه دارن گریه میکنن رفتم تو کلاسش دیدم بچه ها دور مهدی را گرفتن و تو سر میزن و گریه میکنن
گفتم مهدی مامان چکار کردی گفت هیچی مامان کار بدی نکردم اونشب تو معراج یه بند استخوان بابام را برداشتم به همه نشون بدم منم بابا داشتم😭