خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک
شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۹ ق.ظ

خبر شهادت-قسمت دوم

 مطمئن باش نمی‌گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!


 - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می‌دهی؟


- حالا چی هست؟


- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّه‌ها باشد.😭


- بارک‌الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده‌ام. خب الآن می‌گویم.

 اول می‌روم پسرش را صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...


نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟

 اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...


یا نه؛ می‌گویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست

. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم: 

هیچی نترس‌ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...


دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.


- آهان بهش می‌گویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم


: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!


طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.😂😭😭😭😭😭


بغض کردم و پرده‌ی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.


 قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! این‌که دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد، خودم بهت خبر بدم!


 قه قه خندید😂. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.

 کم‌کم خنده‌اش را خورد. بعد گفت: چی شده؟


نفس تازه کردم و گفتم: می‌خواستم بپرسم پدرت جبهه‌است؟!» لبخند رو صورتش یخ زد


. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم‌کم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه. 

موج درست شد. گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود

. گفت: اما این‌جا را زدید به خاک‌ریز. من مرخصی نمی‌روم. دست راستش بر سر من.


و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم


قسمت اول



نوشته شده توسط خادم الشهدا
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

خبر شهادت-قسمت دوم

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۹ ق.ظ

 مطمئن باش نمی‌گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!


 - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می‌دهی؟


- حالا چی هست؟


- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچّه‌ها باشد.😭


- بارک‌الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده‌ام. خب الآن می‌گویم.

 اول می‌روم پسرش را صدا می‌زنم. بعد خیلی صمیمانه می‌گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!...


نه. این‌طوری نه. آهان فهمیدم. بهش می‌گویم: ببخشید شما تو همسایه‌ها‌تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟

 اگر گفت نه، می‌گویم: پس خوب شد. شما رکورددار محله شدید؛ چون بابات شهید شده!...


یا نه؛ می‌گویم: شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست

. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم: 

هیچی نترس‌ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد... یا نه...


دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی‌کرد.


- آهان بهش می‌گویم: ببخشید، پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره، می گویم


: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!


طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.😂😭😭😭😭😭


بغض کردم و پرده‌ی اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.


 قاسم خندید و گفت: نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! این‌که دیگه گریه نداره. اگر دلت می‌خواد، خودم بهت خبر بدم!


 قه قه خندید😂. دستش را توی دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.

 کم‌کم خنده‌اش را خورد. بعد گفت: چی شده؟


نفس تازه کردم و گفتم: می‌خواستم بپرسم پدرت جبهه‌است؟!» لبخند رو صورتش یخ زد


. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم‌کم حالش عادّی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد توی رودخانه. 

موج درست شد. گفت: پس خیاط هم افتاد تو کوزه! صدایش رگه دار شده بود

. گفت: اما این‌جا را زدید به خاک‌ریز. من مرخصی نمی‌روم. دست راستش بر سر من.


و آرام لبخند زد. چه دلِ بزرگی داشت این قاسم


قسمت اول

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۳۰
خادم الشهدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">