خادم الشهدا

اَللّهُمَّ الرزُقنی توفیقَ شَهادَتَ فی سبیلِک

خادم الشهدا

یک خادم الشهدای بی لیاقت
که جامونده
و دلش تنگ شده
برای طلائیه
شلمچه
هویزه
دهلاویه
هفت تپه
کانال کمیل
نهر خین
اروند
و....
برای حال دلش دعا کنید

۴۰ مطلب با موضوع «داستان :: دیگر شهدا» ثبت شده است


یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس حسین تو سنگر خوابیده بود، 

دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی عطر و گلاب مستشان می کند؛ بوی عطر از بدن حسین بود آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، 

به او گفتند:«حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست ، گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.»

حسین با چشمانی خواب آلود گفت:«عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.»

بعد با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.»

گفتند:«چه خوابی؟»

نگفت. با اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند.

حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان(عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: به زودی شهید می شوی.»


شهید سید حسین گلریز


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
خادم الشهدا

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود دارد.شهید امام رضا(ع) - قافله شهداء

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى کردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگرداند، ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها که در زمین فرو رفت، تکه اى لباس توجهمان را جلب کرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست، شهید را از خاک در آوردیم. روزى اى بود که آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاک. یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم، در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یک آینه کوچک، که پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(ع) نقش بسته، به چشم مى خورد. از آن آینه هایى که در مشهد، اطراف ضریح مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشک مى ریختند. جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حکمفرما شد. ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت:«پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(ع) داشت...».

از خاطرات برادران تفحص


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۴۶
خادم الشهدا


گفت: 

"تا روزی که جنگ باشه...

منم هستم...

میخوام ازدواج کنم...💍

تا دینم کامل شه...

تا زودتر شهید شم...☹️


مادرشم گفت:

"محمدعلی مال شهادته… اونقده میفرستمش جبهه…

تا بالاخره شهید شه...

زنش میشی..؟؟

قبول کردم...☺️

لباس عروسی نگرفتیم...

حلقه هم نداشتم...

همون انگشتـــ💍ــر نامزدی رو برداشتم...

دو روز بعد عقد...

ساکشو بست و رفت...😔


یه ماه و نیم اونجا بود... یه روز اینجا...😢

روزی که اعزام میشد گفت:

.

توآن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم ❤️

همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم…😍

.

 "زود برمیگردم...

همه چیو آماده کرده بودم...

واسه شروع یه زندگی مشترک...💕

که خبر شهادتش رسید...😭

حسرت دوباره دیدنش... واسه همیشه موند به دلم... 😔

حسرت یه روووز...

زندگی کامل با او...💔

.

(همسر شهید،محمدعلی رثایی)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۸
خادم الشهدا


شب عملیات با سید داشتم حرف می زدم.

یهو رفت کنار؛ 

رو به صحرا، پلاک شو در آورد انداخت تو صحرا!

داد زدم:

 " سید چیکار می کنی؟ الان شهید می شی، بعد جنازت بر نمی گرده؟! "

گفت:

 " دارم شهوت شهادت رو تو خودم می خشکونم. "

من که تعجب کردم،

 گفتم: 

" شهوت شهادت دیگه چه صیغه ایه؟ "

گفت:

 " الان داشتم فکر می کردم میرم شهید می شم. 

بعد برام یه مجلس خوب می گیرن!

خوشحال شدم.

ولی من دارم واسه خدا میرم میدون.

 اینا که به خاطر خدا نیست.

برای همین دارم شهوت شهادت رو می کُشم ... "

هنوز هم جنازه ی سید بر نگشته..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۰
خادم الشهدا


پشت چراغ قرمز🔴 خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر👨 هم صحبت میکرد.

کنار خیابون یه پیرمردی که سر تا پا سفید یکدست بود تو گاری بزرگی گل های رزی 🌹🌹به رنگ های مختلف میفروخت

ولی سفیدی پیرمرد منو جلب خودش کرده بود و من احساس می کردم این مرد از آسمونا💭💭 اومده

 اصلا حواسم نبود 😅به منوچهر که یه لحظه حجم خیس و سنگینی رو روی پاهام حس کردم

 یه آنی بخودم اومدم دیدم 😳

منوچهر که رد نگاهمو گرفته و فک کرده من به گل ها خیره شدم پیاده شده تا گلها رو برام بخره😉

منوچهر همینطور همه ی گلها💐🌸🌷🌹🌺 رو با دستش بر میداشت و می ریخت رو پاهای من.....😍

2 بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه تو خیابون داشتند به ما نگاه می کردند و سوت ✌و کف👏👏 می زدند.😄

حتی تو اون حین یه خانومی👩 که تیپش به ماها نمی خوره

 برگشت به همسرش گفت: میبینی😒 بعدا بگین بچه حزب اللهیا محبت بلد نیستن😏 و به خانوماشون ابراز محبت نمی کنن.

اون روز منوچهر همه ی گلهای پیرمرد و خرید و ریخت رو پاهای من😇...

و من نمی دونستم دیگه چی بگم🙈 و چه کلمه ای لایق این محبته....

غیر این که بگم ❤️بی نهایت دوست دارم❤️.

.


💢به نقل از همسر شهید منوچهر مدق💢


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۸
خادم الشهدا


پاش که به خونه‌میرسید جنگومیذاشت پشت در و میومد تو...🚶

دیگه یه رزمنده نبود...

میشد نمونه ی یه همسر خوب واسه من و...👨

یه بابای خوب واسه مهدی...👬

با هم خیلی مهربون بودیم و...

عاشق هم بودیم...💞💑

.

اغلب اوقات که میرسید خونه...🏡

خسته بود و درب و داغون...😕😕

چرا که مستقیم از کوران عملیات وبه خاک‌ و خون غلتیدن بهترین یاراش برمیگشت...💐💐🍃

با این حال سعی میکرد...

به بهترین شکل ممکن...

وظیفه سرپرستیشو نسبت به خونه و خونواده انجام بده...👌👋

به محض ورود میپرسید

\"کم و کسری چی دارید؟

مریض که نیستید؟چیزی نمیخواید؟\"بعد آستیناشو بالا میزد وپا به پام تو آشپزخونه کار میکرد...✅✅

غذا میپخت...🍲

ظرف میشست...🍽💦

.

❤️اسراف میکنم دردوست داشتنت...

💙خدااسراف کنندگان عاشق رادوست دارد...

.

حتی لباساشو نمیذاشت بشورم میگفت\"لباسای کثیفم خیلی سنگینه تو نمیتونی چنگ بزنی...😁🙇

گاهی وقتا هم که فرصت شستن نداشت...

زود بر میگشت...⏱

با این حال موقع رفتن میگفت

\"مدیونی اگه دست به لباسام بزنی...\"تو کمترین فرصتی که به دست می آورد...

ما رو میبرد گردش...🏕👪

.

(همسر شهید،محمدرضا دستواره)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۵
خادم الشهدا


🍃یک شب که با موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و جلو رفتند. وقتی تاخیر کردند فکر کردیم شناسایی شان طول کشیده، لذا منتظر ماندیم، اما تاخیرشان طولانی شد و فهمیدیم اتفاقی افتاده است. هر چه گشتیم اثری ازشان نبود. رفتم ماجرا را به حسین یوسف اللهی گفتم. ناراحت شد. شهادت بچه ها یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبت دیگر. و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچه ها لو می رفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین موضوع را با حاج قاسم سلیمانی در میان گذاشت. حاج قاسم به حسین گفت: چون احتمال اسارتشان زیاد است ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم. به حسین گفتم می خواهی چکار کنی؟ گفت من به قرارگاه خبر نمی دهم، من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم و فردا می گویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است. 


🍃صبح روز بعد که که حسین را دیدم خوشحال بود به من گفت: هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم حسین صادقی را. پرسیدم کجا هستند؟ گفت: جایی نیستند. دیشب هر دو را در خواب دیدم که هر دو آمدند. اکبر جلو بود و حسین پشت سر  او. چهره اکبر خیلی نورانی تر بود. گفت می دانی چرا؟ گفتم نه. گفت: اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمی شد. ولی حسین اینطور نبود. نماز شب می خواند، ولی اگر خسته بود نمی خواند، دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود. بعد گفت: دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقی ها ما را نگرفته اند، ما برمی گردیم. پرسیدم:  اگر اسیر نشده اند چطور برمی گردند؟ گفت: احتمالا شهید شده اند و جنازه هایشان را آب می آورد. پرسیدم حالا کی می آیند؟ گفت: یکی شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم. 


🍃شب دوازدهم از اول مغرب لب آب می رفتم و به منطقه نگاه می کردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچه ها را بیاورد ولی خبری نشد. رفتم سنگر خوابیدم. صبح با زنگ تلفن صحرایی یکی از بچه ها بیدار شدم و به من گفت زود بیا اینجا یک چیزی روی آب است و به این سمت می آید.مدتی صبر کردیم دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو شب بود که موج های آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد.


📚 کتاب لحظه های آسمانی، صفحه 41


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۳
خادم الشهدا


همسر شهیدی تعریف میکرد همسرم شهید شد

یه یادگار ازش داشتم به نام مهدی ؛ مهدی پدر را ندیده بود سوم دبیرستان بود پسرم هیچ وقت بهونه بابا نمیگرفت

پیش خودم میگفتم خدایا بد تربیتش کردم نکنه نسبت به مقام شامخ شهدا بی اهمیت بشه چرا یادی از باباش نمیکنه چرا بهونه بابا نمیگیره پدرش مفقودالاثر بود

چند وقت گذشت یه روز که از مدرسه برگشت خونه دیدم یه راست رفت تو اتاقش چند لحظه گذشت رفتم دم در اتاقش دیدم از تو پستوی اتاق صدای هق هق گریه میاد دلم ریخت دیدم عکس باباش را بغل گرفته و گریه میکنه

گفتم چی شده گفت مامان دلم برای بابا تنگ شده چند سال هیچی نگفتم غصه نخوری ؛

چند هفته بعد خبر دادن تو تفحص پیکر شوهرم را پیدا کردن

شب قبل از تشییع التماس کرد اجازه بده امشب برم معراج آخه آرزو داشتم یه شب پیش بابام بخوابم رفت ؛

چند روز بعد از تشییع از مدرسه تماس گرفتن پاشو بیا ببین مهدی داره چکار میکنه

سراسیمه رفتم مدرسه دیدم همه دارن گریه میکنن رفتم تو کلاسش دیدم بچه ها دور مهدی را گرفتن و تو سر میزن و گریه میکنن  

گفتم مهدی مامان چکار کردی  گفت هیچی مامان کار بدی نکردم  اونشب تو معراج یه بند استخوان بابام را برداشتم به همه نشون بدم منم بابا داشتم😭

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۹
خادم الشهدا



یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باهاش میومد مدرسه و بر میگشت 🏍🏍.  یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت ، رسید به چراغ قرمز .🚨

ترمز زد و ایستاد .🚶

 یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣


ألله أکبر و الله أکــــبر ... نه وقت أذان ظهر بود نه أذان مغرب.


أشهد أن لا اله الا الله ... هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید 

چش شُدِه ؟! قاطی کرده چرا ؟ !😕😕

خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !😕😕😃

مجید  یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : \"مگه متوجه نشدید ؟ ☹️☹️

پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای  دورش نگاهش میکردن.👀👀👰

 من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه .✊✊✌️

به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون  از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !\"

همین!💓💓

 شهید مجید زین الدین

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۴
خادم الشهدا

http://s5.picofile.com/file/8102581084/1384632201719170_large.jpg


یکی از بچه های تفحص نقل می کرد :

یه روز که  دوستانش  داشتن توی  نی زار ها دنبال پیکر شهدا  میگشتن،

مشاهده میکنن که یه جمجمه روی یکی  از نی ها هست ...یعنی  نی رشد

 کرده و جمجمه رو هم با خودش بالا آورده...

متوجه میشن که حتما زیر این نی باید  پیکر  یکی از شهدا  باشه... وقتی

 پیکر رو پیدا میکنن توی وصیت نامه این شهید بزرگوار جمله ای نوشته

 بود و اون جمله این بود:

دوست دارم مثل امام حسین(ع) سرم روی نی رود..........


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۵
خادم الشهدا